انجمن معتادان گمنام UK

Warning: in_array() expects parameter 2 to be array, string given in /home2/nafarsi1/domains/nafarsiuk.org/public_html/wp-content/plugins/astra-addon/addons/blog-pro/classes/class-astra-ext-blog-pro-images-resizer.php on line 168
kia ora koutou

kia ora koutou

kia ora koutou

kia ora koutou

اسم من …..است.                                            ko…taku ingoa

کوهستان من هیکورانگی است                           ko hikurangi te maunga

رودخانه من وایپائوا است                                    ko waipaoa te awa

مکان مقدس من رونگوپای است                           ko rongopai taku marae

قبیله من ایتانگا ماهاکی است                            ko ai-tanga-mahaki toku iwi

من اهل نیوزیلند هستم                                    no aotearoa ahau

و معتادم                                                       and i am an addict

سرگذشتم را از کجا شروع کنم؟ من اصلا قرار نبود این جا باشم تا این سرگذشت را تعریف کنم. من زنی از قبیلۂ مائوری هستم که جیغ کشان و لگدزنان وارد این برنامه شدم. بیست و هشت سالم بود و در آوکلند در نیوزیلند، باید به حکم دادگاه در یک برنامه ترک مصرف شرکت می کردم. یقین داشتم این دوره چیزی نیست جز برگه خروج از زندان» و تمام که بشود دوباره به مصرف برخواهم گشت.
من از همان سیزده سالگی که برای اولین بار الکل مصرف کردم، فهمیدم معتادم. یادم هست اولین جرعه که از گلویم پایین رفت، با خودم فکر کردم «به به، عجب حس و حال خوبی است!» و آن قدر خوردم که از هوش رفتم. اولش تا مدتی با مشروب حال می کردم و جمعه شب ها می خوردم؛ اما بعد از مصرف الکل به سیگاری کشیدن افتادم، و التماس از دکترها برای گرفتن نسخه داروهای مختلف، و بعد هم تزریق نشئه جات قوی – واویلا! پیش رفتم خیلی سریع بود! سرعت این آنها بهت زده ام کرده بود. هجده سالم که شد، یک مادر مجرد بودم با دختری و در خوابگاه های عمومی روزگار می گذراندم و از برنامه متادون درمانی دولتی استفاده می کردم. هدفم از همان اول این بود که معتاد باشم.kia ora koutou

عاشق آن حس بی خیالی و سرخوشی نشئگی بودم. سخت درگیر دنیای خلافکارها شده بودم، و آن سبک زندگی بی نظم و قاعده به چشمم هیجان انگیز بود.
پدر و مادرم از ته دل مرا دوست داشتند، اما من مدام گوش شان را می بریدم. ه قولی که به شان میدادم الکی بود. «قول میدهم ترک کنم مامان؛ فقط کمی پول لازم دارم تا خودم را جمع و جور کنم.» «قول میدهم سر وقت بیایم. قول میدهم کمک بگیرم. قول میدهم در جشن تولد دختر کم خانه باشم.» آره جان خودما يدر و مادرم می دانستند که اعتیاد قاتل جانم خواهد شد، اما خودم نمی فهمیدم. بالاخره تصمیم گرفتند سرپرستی بچه های مرا به عهده بگیرند تا آنها را از شر من حفظ کنند. عجب موهبتی نصیبم شده بود.
سعی کردم عوض بشوم. به خیال شهری تازه و آغازی دوباره، محل سکونتم را تغییر دادم. یکی دو ماه موفق میشدم اما به محض این که مصرف را شروع می کردم، دیگر نمی توانستم جلوش را بگیرم. به هوای پاک شدن به رفاقت رو آوردم، اما فقط با معتادها رفیق میشدم. به بیمارستان های روانی رو آوردم، اما آنها هم فقط داروهای بیشتری برایم تجویز می کردند. سعی کردم به روش خودم به خدا رو بیاورم، ولی فایده ای نداشت. نمی فهمیدم چرا با این که زندگی ام دارد از هم می باشد، باز هم نمی توانم ترک کنم. جسمم داغان شده بود: دندانهایم ریخته و وزنم به ۴۱ کیلوگرم رسیده بود. مفهومی به نام نیروی برتر هیچ معنایی برایم نداشت و روحم مرده بود. واقعا فقط به یک چیز فکر می کردم: چه طور مصرف کنم و بعد دوباره چه طور مواد تهیه کنم. هیچ چاره ای پیش رویم نمیدیدم. من معتاد بودم، و معتاد هم باید مواد مصرف کند؛ همین. و اگر قرار است من خودم را در این راه به کشتن بدهم، چه باک.kia ora koutou
در اواخر دوران مصرفم، اوضاع هیچ خوب نبود: به اصطلاح رفقایی که گوششان را بریده بودم در به در دنبالم بودند، خانواده ام از دیدنم فراری بودند چون جز دردسر و گرفتاری با پلیسها چیزی از من نصيبشان نشده بود، و از نظر پلیس ها هم معتاد مزاحمی بودم که فقط کارشان را زیاد می کردم. فقط میخواستند هر طور شده ردم کنند که جلو چشم شان نباشم. از خودم و هر کس دوروبرم بود متنفر بودم. حتی نمی توانستم مثل أدم خودکشی کنم؛ روی تخت اورژانس بیمارستان به هوش می آمدم و توی دلم به خدا می گفتم «آخر چرا نمی گذاری من بمیرم؟»kia ora koutou
یک روز پشت شیشه بازداشتگاه در قرارگاه پلیس آوکلند نشسته بودم، و همسرم داشت سعی می کرد با ضمانت مرا آزاد کند. بچه هایمان را هم با خودش أورده بود. بچه ها داشتند گریه می کردند و می خواستند بدانند مادرشان کی برمی گردد خانه. همسرم به من التماس می کرد که ترک کنم، که ببینم چه مصیبت هایی برای این خانواده به وجود آورده ام. ناگهان یک لحظه به خودم گفتم دیگر بس است. از عمق وجودم احساس می کردم دیگر تحمل ندارم. روز بعد به دادگاه رفتم و قاضی حکم داد که یا در یک مرکز درمانی بستری بشوم یا بروم زندان. به خیال خودم راه آسان تر را انتخاب کردم و گفتم میروم درمانگاه. اما اگر همان سه ماه حبس را می کشیدم خیلی راحت تر از حضور در آن همه جلسه بودا کی دوست دارد با احساسات نهفته واقعی اش روبه رو بشود؟ کی دوست دارد بفهمد مبنای تمام دوستیهایش فقط و فقط اعتیاد بوده؟ کی دوست دارد بفهمد یک بیماری لاعلاج دارد که فقط میشود متوقفش کرد؟ من که دوست نداشتم!kia ora koutou
روز اولی که می خواستم بروم. با تمام بار و بندیلم سوار اتوبوس شدم و رفتم سراغ صاحب جنسم تا آخرین دود را هم بگیرم. با یک ساعت تأخیر، به مرکز درمانی رسیدم. وارد که شدم، سرپرست مرکز گفت خیلی دیر آمده ام و قرار بوده راس ساعت ۸ صبح آنجا باشم. گفتند بروم و یک هفته دیگر برگردم. از این که آن زن به خودش اجازه داده مرا، یعنی یک معتاد نیازمند کمک (و البته نشئه) را نپذیرد حسابی عصبانی شدم و گفتم این حرف ها چرند است و نشانش خواهم داد. صرفأ از سر لجبازی، کلید کردم که می توانم ترک کنم. این تصمیمی بود که زندگی مرا نجات داد. از آن روز تا حالا، من بیش از نوزده سال است که پاکم
معجزه ای که بر اثر کمک معتادان به یکدیگر اتفاق می افتد بی نظیر است. من وارد دوره ترک شدم بی آن که بدانم بعد چه پیش می آید. صبح ها از خواب بیدار می شدم در حالی که تنم از درد خماری به فغان آمده بود. با خودم حرف میزدم و می گفتم ده دقیقه دیگر هم مصرف نمی کنم»، و رد می شد. این فرجه های ده دقیقه ای، به روزها و هفته ها و ماهها بدل شد.kia ora koutou

در NA، من کم کم پیام امید را شنیدم. مدتی که پاک ماندم کم کم چشمهایی با شد و در جلسات کسانی را دیدم که زمانی هم مصرفم بودند؛ کسانی که از دست رفته مطلق میدیدمشان، و حالا مصرف را ترک کرده بودند. این به من ای داد که شاید من هم بتوانم همین کار را بکنم. همین طور که آثار مواد از بدنم بی می رفت، ذهن گیج و منگم به تدریج روشن تر می شد. در آن مرکز درمانی داشتم به کار بستن قدمها را یاد می گرفتم و خود را به خاصیت شفابخش کمک معتادان به یکدیگر سپرده بودم، اما هنوز در مورد پاک ماندن تردیدهایی داشتم. فکر نمی کردم از عهده اش بربیایم. به خودم یک ذره هم اطمینان نداشتم. از مرکز درمانی مرخص شدم، اما آن بیرون در جامعه، وجودم پر از وحشت بود. با هر بدبختی که بود به پاکی ام چسبیدم، چون از بازگشت به مصرف بیشتر می ترسیدم.kia ora koutou
متوجه شدم که آزادی از اعتیاد فعال هم به هر حال بهایی دارد. هر کاری که به من گفتند کردم. عزیزترین کسم را ترک کردم چون هنوز مصرف می کرد، و میدانستم که اگر پیشش برگردم پاک نخواهم ماند. از ترس مصرف مجدد، دیگر با هیچ کدام از رفقای زمان مصرف نگشتم. خانه ام و هر چه را داشتم رها کردم و به آن سر شهر رفتم. می خواستم به خاطر خودم و بچه هایم زندگی تازه ای را آغاز کنم.
به من گفته بودند که بعد از ترخیص از درمانگاه، راهنما بگیرم، جلسه بروم، و هر طور شده مصرف نکنم. راستش را بخواهید، من هیچ کاری جز همینها نکردم. جلسه رفتم، قدمها را کار کردم، و مصرف نکردم – با این که آن دو سال اول، هر روز اولین فکرم این بود که دلم میخواهد مصرف کنم. اعتماد خانواده ام را که به دست آوردم، توانستم بچه هایم را بیاورم پیش خودم. هنوز مادر مجردی بودم که با کمکهای دولتی و در خوابگاه دولتی زندگی می کردم، اما پاک بودم. جلسات NA و دوازده قدم بود که به کمکم بیاید. در این مدت چیز بسیار ارزشمندی آموختم فکر کردن به مصرف، معنی اش این نیست که آدم عملا مصرف کند.
کم کم عاجز بودنم در برابر اعتیاد را پذیرفتم. دو سال اول بهبودی برای من در حکم سالهای سوگواری بود. سوگواری برای سبک سابق زندگی ام، سوگواری برای مصرف کردن که درست مثل دلتنگی برای یک معشوق آشنای قدیمی بود، سوگواری برای رفقای قدیمی، و برای رسم و آداب مصرف کردن. کم کم، همین طور که بر اثر یک روز یک روز پاک ماندن از این غصه ها دور می شدم، هویت دادی ام را رها کردم. حالا احساس نوعی خط درونی داشتم.
وقت بود که کم کم از معنای قدم دوم سر در آوردم: «به تدریج به این باور دیم که نیرویی برتر از ما می تواند سلامت عقل را به ما باز گرداند.» چه قدر من . قدم را دوست دارم! این باعث شد درک کنم که باید خلأ وجودی ام را با چیز دیگری پر کنم. جلسات NA، راهنمایم، گروه و پرداختن به قدمها، همگی به احیای لامت عقل در من کمک می کنند. آن دو سال اول، هر روز پر از دشواری بود، اما به
هر حال این برنامه «برنامه اولین ها»ست: اولین بار که بدون مصرف خرج خودم و خانواده ام را در می آوردم، اولین بار که بدون مصرف بچه هایم را به مدرسه می بردم و در نشست با معلم هایشان شرکت می کردم، اولین بار که بدون مصرف بدهی هایم را میدادم، اولین بار که بدون مصرف توی بانک حساب باز می کردم، بدون مصرف در جلسه ای صحبت می کردم، بدون مصرف به اتفاق سایر معتادان در حال بهبودی قهوه میخوردم، بدون مصرف رابطه جنسی داشتم که خیلی هم کار خطیری بود!). به این ترتیب، من کم کم تغییر کردم. اولین روزی را که از خواب بلند شدم و میل به مصرف نداشتم خوب یادم هست. البته دو سال طول کشید، اما از آن روز به بعد میل به مصرف به کلی از میان رفت. واقعأ نقطه عطف بسیار مهمی بود. در یک لحظه، سلامت عقل به من باز گشته بود. از آن به بعد کم کم احساس خوبی در مورد خودم و جایگاهم در این دنیا پیدا کردم.
کم کم این پیام امید برای من هم فهمیدنی شد. بعد از آن معجزه، تصمیم گرفتم از گرفتن کمک هزینه دولتی دست بکشم و دوباره بروم سر کلاس و در رشته مددکاری مدرک بگیرم. من در پانزده سالگی ترک تحصیل کرده بودم، هیچ آموزش رسمی ای ندیده بودم، و فکر می کردم خنگم – با این همه، چنین کاری ممکن شد چون من NA را پیدا کرده بودم. خانواده ام هم حسابی ذوق زده شده بودند، چون اولین عضو خانواده بودم که وارد دانشگاه میشدم. اکنون، من مدتی است که یک عضو سازنده جامعه هستم، و در پانزده سال اخیر دوران بهبودی، عهده دار یک شغل برودار «خداپسندانه» بوده ام. بعضی وقتها كلهام سوت می کشد: گاهی که با متخصصان و دست در کاران جلسه داریم، به خودم می گویم «جدا این منم؟» وخودم را نیشگون می گیرم. بعضی وقتها بابت معجزه هایی که در زندگی ام اتفاق افتاده انگشت به دهان می مانم. آنچه نصیب من شده، بزرگترین موهبتهاست همراهی، احترام، و همدلی فرزندانم. اینها واقعا معجزه است. من در دوران بهبودی برای اولین بار خانه خریدم. مشغول کار محشری هستم که دوستش دارم و بابتش به من پول می دهند. در سی سالگی گواهینامه رانندگی گرفتم و حالا ماشینی هم دارم. توی حساب بانکی ام پول زحمت کشیده دارم. مجبور نیستم برای نان بخور و نمیر دزدی و جیب بری کنم. دیگر لازم نیست گوشه خیابانها منتظر ساقی بمانم. دیگر پلیسها در خانه ام را از پاشنه درنمی آورند؛ و حالا ایمان راسخ دارم که تا وقتی مصرف نمی کنم، تا وقتی به جلسه می روم، و تا وقتی به نیروی برترم اعتماد کنم، هر اتفاقی بیفتد ختم به خیر خواهد شد.
اگر شما که نوشته مرا می خوانید به تازگی به این برنامه پیوسته اید، لطفا کمی صبور باشید. روز به روز، یا اگر لازم شد دقیقه به دقیقه به همین روال ادامه بدهید، به کسی در NA تلفن بزنید، و خودتان را به یک
جلسه برسانید، چون قول میدهم آن جا برای ما معتادها خانه امید است، و معجزاتی رخ خواهد داد که حتی خوابش را هم ندیده اید.
عشق بی پایان، خواست خداوند برای همه ماست.

kia ora koutou

منبع : کتاب پایه

 

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا