قدم دوم
کتاب پایه :
اگر ما انتظار بهبودی پابرجایی داریم ، قدم دوم برای مان ضروری است . قدم اول ما را در نیاز به باور چیزی که بتواند در مورد عجز ، بیهودگی و درماندگی به ما کمک کند ، باقی می گذارد .قدم اول ، خلائی در زندگی ما باقی گذاشته ، لازم است برای پر کردن این جای خالی ، چیزی پیدا کنیم . هدف قدم دوم همین است . بعضی از ما این قدم را در وحله اول جدی نگرفتیم و از آن سرسری گذشتیم ، اما بعدا متوجه شدیم که تا قدم دوم را کار نکنیم ، قدم های بعدی کار نخواهد کرد . حتی وقتی اقرار کردیم که در مورد مشکل مواد مخدر ، احتیاج به کمک داریم ، بسیاری از ما نمی خواستیم نیاز به ایمان ، یا سلامت عقل را اعتراف کنیم .
ما بیماریی داریم که پیش رونده ، لاعلاج و مهلک است . هر یک از ما به طرق مختلف خریدار نابودی خود به اقساط بوده ایم ! همگی ما از هروئینی کیف قاپ گرفته ، تا خانم محترم پیری که از دو سه دکتر متفاوت ، نسخه های مختلف می گیرد ، یک وجه مشترک داریم . ما نابودی خود را یک گرم یک گرم ، یک قرص یک قرص و یک بطر یک بطر دنبال می کنیم ، تا بمیریم . این ، حداقل قسمتی از دیوانگی اعتیاد است . شاید به نظر برسد معتادی که برای یک بار مصرف ، خودفروشی می کند ، از معتادی که فقط به دکتر خود دروغ می گوید ، بهای سنگین تری می پردازد ، اما فرقی نمی کند ، نهایتا هر دوی آن ها با جان خود بهای بیماری شان را می پردازند . دیوانگی ، یعنی تکرار یک اشتباه و انتظار نتیجه متفاوت .
بسیاری از ما پس از پیوستن به برنامه متوجه شدیم که در گذشته با آن که می دانستیم مشغول نابود کردن خود هستیم ، اما دوباره و دوباره مصرف را از سر می گرفتیم . دیوانگی این است که با علم به این که مصرف موادمخدر ، جسم ، روح و زندگی مان را نابود می کند ، باز هم هر روز به همان کار ادامه دهیم . آشکارترین جنبه دیوانگی بیماری اعتیاد ، وسوسه مصرف موادمخدر است . از خودتان سوال کنید ، آیا باور دارم این دیوانگی است که به کسی بگویم ” ممکنه خواهش کنم ترتیب یک سکته قلبی و یا یک تصادف کشنده رو برام بدین ؟ ” اگر قبول دارید که دیوانگی است ، با قدم دوم مشکلی نخواهید داشت . در این برنامه ، اولین کاری که ما انجام می دهیم ، قطع مصرف موادمخدر است . در این مرحله کم کم احساس می کنیم که زندگی بدون موادمخدر و یا هر چیزی که جای آن را پر کرده بود ، دردناک است . درد، ما را مجبور می کند که دنبال نیرویی برتر از خود بگردیم تا به کمک آن از وسوسه مصرف خلاص شویم .
فرآیند به باور رسیدن بیشتر معتادان به یکدیگر شباهت دارد . اکثر ما رابطه کارآمدی ، با یک نیروی برتر نداشتیم . ما این رابطه را به سادگی ، با اقرار به این که ممکن است قدرتی بالاتر از قدرت ما وجود داشته باشد ، به مرور شروع و آن را پرورش می دهیم . برای اکثر ما ، اعتراف به این که اعتیاد ، به صورت یک قدرت نابود کننده زندگی ما در آمده بود ، کار چندان مشکلی نیست . حتی بهترین سعی و کوشش ما هم نتیجه ای به جز نابودی و یاس بیشتر برای مان نداشت . ما در نقطه ای متوجه شدیم که به کمک نیرویی برتر از قدرت اعتیادمان نیاز داریم . درک ما از یک نیروی برتر ، به خودمان مربوط است و هیچ کس قرار نیست برای مان تصمیم بگیرد .
در اثر اتفاقات و معجزاتی که در زندگی خود می بینیم ، باورمان به مرور تبدیل به اعتماد می شود و ما به نیروی برترمان به عنوان یک منبع قدرت خو می گیریم . کم کم یاد می گیریم که به این نیرو اعتماد کنیم و بر ترس مان از زندگی غلبه نمائیم . فرآیند به باور رسیدن ، سلامت عقل را به ما باز می گرداند . قدرت وارد مرحله عمل شدن ما نیز از همین باور سرچشمه می گیرد . لازم است ما این قدم را بپذیریم تا در ابتدای مسیر بهبودی قرار گیریم . وقتی اعتقاد ما محکم تر شد ، آن وقت آماده برای برداشتن قدم سوم هستیم .
چگونگی عملکرد
قدم دوم
” ما به این باور رسیدیم که نیرویی برتر از خودمان می تواند سلامت عقل را به ما باز گرداند .”
تسلیم شدن در قدم اول ، ما را متوجه این مسئله می کند که ما نیز می توانیم بهبودی حاصل کنیم . این تسلیم ، امیدواری را برای ما ممکن می سازد . با اقرار به عاجز بودن خودمان ، ما دریچه ذهن خود را به روی افکاری که کاملاً جدید هستند ، باز می کنیم : مثلاً امکان این که چیزی برتر از خودمان ممکن است آنقدر توانایی داشته باشد که اصولاً بتواند اشتغال ذهنی ما رادر مورد مصرف مواد مخدر از ببرد . قبل از آمدن به جلسات معتادان گمنام بسیاری از ما به هیچ نیرویی ، به غیر از اراده خودمان اعتقادی نداشتیم ، والبته آن هم که دردمان را چاره ای نکرده بود .
جلسات معتادان گمنام ما را به نوعی درک جدید آشنا می کند . ما از این درک جدیدمان کم کم برداشت جدیدی پیدا می کنیم وبه مرور متوجه می شویم که اصولاً این که نیروی برتر از خودمان می تواند سلامت عقل را به ما باز گرداند چه مفهومی دارد ؟ هر چه ما بیشتر به سخنان بقیه معتادان در حال بهبودی گوش فرا می دهیم ، امیدمان برای بهبودی خودمان بیشتر می شود .
ما به خوبی آنها را درک می کنیم وزمانی که متوجه تغییرات عظیمی که درزندگی آنها به وقوع پیوسته است ، می شویم . باز هم امیدمان بیشتر می شود . ما در جلسات ، به دقت گوش فرا می دهیم وتما یل پیدا می کنیم که شنیده هایمان رادر زندگی شخصی خودمان به کار گیریم . از همان زمان که امید در ما بیدار می شود ، شروع به باور می کنیم که ما نیز بهبود خواهیم یافت .
کتابچه ی سفید ما می گوید ، مسئله ای که بیش از هر چیز باعث شکست ما در بهبودی مان خواهد شد ، بی تفاوتی وبی حوصلگی نسبت به اصول روحانی است .
سه اصل مهم روحانی که رعایت آنها برای ما واجب است عبارتند از صداقت ، روشن بینی وتمایل . البته این بدان معنی نیست که ما باید بلا استثناء در تمام امور زندگی مان صادق ، روشن بین ومتمایل باشیم . بلکه باید تا آنجا که می توانیم حداکثر توان خود را رعایت این اصول به کار گیریم .
در اوایل آشنایی باقدم دوم ، یکی از راه های تمرین اصولی روحانی صداقت برای ما آ ن است که در جلسات بی رو دربایستی به بقیه بگوئیم که اصولاً ما به بعضی از صفاتی که دیگران راجع به این نیروی برتر از خودمان می گویند اعتقادی نداریم . پیدایش روشن بینی در ما معمو لاً نیاز به سعی بیشتری دارد . ما این اصول روحانی با گوش فرا دردن به سخنان بقیه معتادان بهبود یافته واین که آن ها چگونه و تحت چه شرایطی به این نیروی برتر اعتقاد پیدا کردند تمرین می نمائیم .
اغلب ما از نحوه ی قد یمی زندگی وافکارمان آنقدر خسته شده بودیم که اصل روحانی به تمایل به فراگیری های جدید را به آسانی پذیرا شدیم .
بسیاری از ما به وضوح درک کرده بودیم که نیروی خودمان برای بازگشت به سلامتی کافی نبود ، ولی در ضمن منکر آن هم که امکان دارد چیزی دیگر ، خارج از وجود ما بتواند این غیر ممکن را برای مان ممکن سازد ، البته اگر ما به او رخصت تمایل دهیم .
بسیاری از ما فکر می کردیم که نداشتن عقل در مورد ما گزافه گویی بود ، اما بااین همه ، اگر کوچکترین نگاه واقع بینانه ای به زندگی اعتیادی خود بیندازیم به خوبی متوجه خواهیم شد که ما همه چیز بوده ایم مگر یک فرد عاقل .
اولاً برداشت معتاد گونه ی ما اصولاً ربطی به حقیقت زندگی نداشت . جهان اطراف ما تماماً مملواز خشونت وتجاوز بود . بعضی از ما خود را کاملاً منزوی کردیم وتماسمان با دیگران تقریباً به هیچ رسیده بود . برخی دیگر از ما ، با آنکه ظاهراً حرکات زندگان را تقلید میکردیم اما در باطن چنان تخدیر شده بودیم که حتی یک فاجعه نیز در ما ایجاد احساسات نمی نمود و خلاصه تمام اینها باعث احساس شدید انزوا وتنهایی در ما شده بود . اما عجیب آنکه با وجود تمام شواهد منفی ، ما هنوز احساس می کردیم که کنترل زندگی مان در خودمان است . حقایق تلخ تمام اطراف ما را گرفته بودند ، اما یا خودمان را به نفهمی می زدیم یا آن که آنقدر خراب بودیم که چیزی حالی مان نمی شد .
ما هنوز روش قدیمی خودمان را ادامه می دادیم ، ولی انتظار داشتیم که نتیجه کارمان فرق کند و بدتر از همه آن که در حالی که تمام این اغتشاشات جریان داشت ، مواد مخدر هم مصرف می کردیم واصلاً حالیمان نبود که هر بار چه بلاهایی بر سرمان نازل می شد .
انواع مسائلی که برای ما ایجاد شده بود ، به وضوح نشان می داد که دیگر کنترل مصرف از دست ما خارج شده است اما باز هم مصرانه به توجیه ادامه می دادیم .
برای اغلب ما وضعیت به جایی رسید که دیگر از قیافه خودمان هم بدمان می آمد . وقتی نگاهی واقع بینانه به زند گی خود می اندازیم ، شکی باقی نمی ماند که ما شدیداً محتاج به تجدید سلامت عقلانی می باشیم .
این تفسیر ما از لغت تجدید سلامت عقلانی چه می باشد ، چندان مهم نیست ، چرا که اغلب مادراین مورد توافق داریم که تا زمانی که اعتیاد ومشکلات این جنبی آن ما را در گیر میکند ، مسلماً نمی توانیم ادعا کنیم که رفتارمان عاقلانه می باشد . تجدید سلامت عقلانی درطی تمام مراحل زندگی ما تداوم خواهد داشت . از جنبه انفرادی ، باز یابی سلامت عقل ، پدیده ای است که برای هر یک از ما در زمان خاصی از بهبودی مان آشکار می شود . اولین نشانه سلا مت عقلانی برای ما آن است که دیگر مجبور به استفاده از مواد نیستیم ، دیگر آن که ، به جای منزوی کردن خود ، به جلسات معتادان گمنام می رویم .
به جای آن که با احساسات دردناک خود خلوت کنیم به راهنمای خود تلفن می کنیم . از راهنمای خود درباره چگونگی کارکرد قدم ها سئوال می کنیم که این خود نشانه ای قوی بر سلامت عقل است . ما شروع به این باور می کنیم که نیرویی پر توان ، سلامت عقل را به ما باز گرداند . بالاخره به نقطه ای می رسیم که احساس می کنیم برای ما امیدی است .
این که می گوئیم ما به این باور رسیدیم معرف آ ن است که سلسله مراحلی در کار است . برای برخی از ما ، طی این مراحل به سادگی صورت می گیرد واحتمالاً نتایج محسوس وفوری به همراه دارد . اغلب ما وقتی به جلسات معتادان گمنام رسیدیم ،چنان در هم شکسته بودیم که تمایل داشتیم هر کاری برای نجات بکنیم و احتمالاً کمک از نیرویی برتر از خودمان بهترین پیامی بود که تا آن لحظه شنیده بودیم .
با این همه ، سلسله مراحل رسیدن به این باور می تواند خیلی مشکل ودردناک باشد . بسیاری از ما کشف کرده ایم که اگر حداقل خودمان را به این راه بزنیم که به باور رسیده ایم می تواند به ما کمک کند . این بدان معنی نیست که ما نباید صداقت داشته باشیم ، بلکه بدین معنی است که اگر دچار شک شده ایم برنامه را به گونه ای تعقیب کنیم که فرضاً باورمان بشود که سلامت عقل خو را باز خواهیم یافت.
اعتقاد یافتن به نیرویی برتر از خودمان چیزی نیست که برای همه ما به آسانی حاصل گردد ، با این همه تجربه به ما نشان داد ه است که روشن بینی برای برداشتن این قدم ، اصلی ضروری وحیاتی است . اگر به اطراف خود نگاه کنیم دلایل بسیاری برای باور واعتقاد پیدا می کنیم . خیلی ساده ، اعتقاد ما اصولاً می تواند این باشد که ما می توانیم از زندگی به عنوان یک مصرف کننده موادمخدر نجات پیدا کنیم.
رهایی از اشتغال فکری مصرف مواد ، ممکن است خودش اولین تجربه ما در مورد وجود نیرویی برتر از خودمان باشد . این احتمال وجود دارد که پس از سالها ، این اولین بار باشد فکر مصرف مواد ، دیگر چون گذشته ، تمام دقایق بیداری ما را اشغال نکرده است . این که ما برای امروز مجبور مصرف نیستیم خودش نوعی راه یابی به باوری بزرگ است .
ایمان پیدا کردن ما از یک سلسله مراحل باروی آغاز می گردد که یافتن امید یکی از ارکان مهم آن می باشد . برای بعضی از ما امیدوار شدن از جرقه ای بسیار ناچیز بنیان می یابد ، حتی با این نوع تفکر که اگر من روی این برنامه کار کنم شاید زندکی ام بهتر از این که هست بشود . به تدریج که زندگی مان شروع به بهتر شدن می کند ایمانمان نیز فزونی می یابد .
برای بسیاری از ما ، ایمان مساوی با باور داشتن چیزی است که هنوز دقیقاً برای مان محسوس نیست . چه کسی می تواند با منطق توضیح بدهد که یک باره چطور شد که آن اشتهای شدید به مصرف مواد در ما ازبین رفت ؟ به علاوه مگر عیناً همین معجزه برای بسیاری دیگر از ما به وقوع نپیوسته است ؟
ما امیدوار می شویم که زندگی کردن به گونه ای دیگر برای ما میسر است و همین بارقه امید با خود ، ایمان به امکان بهبود یافتن را به همراه می آورد . در طی همین مراحل به این باور می رسیم که نیرویی بر تر از خودمان وجود داردکه می تواند به ما کمک کند .
سابقه ی زندگی ، خانواده وتجربه ی هر یک از ما با دیگری تفاوتهایی دارد، بنابراین طبیعی است که هر یک از ما برداشت خاصی ازمفهوم روحانیت داشته باشد و آن را با خود به جلسات معتادان گمنام بیاورد . اینجا ما اعتقادات خود را به یکدیگر تحمیل نمی کنیم و این که هر کس چه باورهایی دارد مربوط به خودش است . برنامه ما روحانی است ومذ هب نمی باشد . در زندگی خصوصی ، هر یک از ما سعی میکنیم رابطه ی خود را با آن نیروی برترمستحکم ترکنیم و چندان فرقی نمی کند که برداشت ما ازاین نیرو چگونه باشد . او به همه ما کمک خواهد کرد .
برای اغلب ما درابتدا نیروی برتر درکمک خواستن از گروه و یا محبتی که سایر اعضاء معتادان گمنام درحق ما روا می داشتند ، خلاصه می شد . یک گروه جلسات معتادان گمنام روشن ترین و بهترین مثال از نیروی برتر از خودمان است که در راستای بهبودی ما در فعالیت می باشد . معمولاً ما در عمق بدبختی وناامیدی وارد اتاقی می شویم ، پر ازمعتادانی که تجربه ، توانایی وامیدشان را با ما به مشارکت می گذراند .
وقتی به حرف های آنان گوش می کنیم از ته قلب می فهمیم که فرد فردشان همان نا امیدی ، پشیمانی و دردهایی راکه ما کشیده ایم ، تجربه وحس کرده اند .وقتی می بینیم که معتادان دیگر زندگی جدیدی پیدا کرده اندو مواد هم مصرف نمی کنند احتمالاً به این باور می رسیم که بهبودی برای ما نیز امکان پذیر است . این که با چشم خود می بینیم معتادان دیگرمی توانند پاک بمانند برای ما متقاعدکننده ترین دلیل بر وجود نیرویی برتر از خودمان می باشد .
در ضمن ما متوجه می شویم که آن ها چقدر پذیرا و متحمل یکدیگر می باشند. باچشمان خود می بینیم آنها زمان های پاکی طویلی را جشن می گیرند که اصو لاً به فکر ما نمی رسد یک معتاد بتواند برای چنین مدتی پاک بماند . احتمالاً یکی از اعضاء با محبتی برادرانه ، ما در آغوش می فشارد و به ما می گوید ، باز هم برگرد و به ما شماره تلفن خودش را مي دهد .
ما نیروی گروه را لمس می کنیم وشروع به التیام یافتن می نمائیم .
بسیاری از ما از اصول روحانی به عنوان نیرویی برتر از خودشان استفاده می کنند . ما به این باور می رسیم که با به کار گرفتن این اصول در زندگی ، سلامت عقل ما بازخواهد گشت .
این باور برای ما مفهوم دارد، چون بسیاری از ما سعی کرده بودیم که با فکر کردن زندگی مان را بهتر کنیم . قصد و نیت ما خیر بود ولی تقریباً هیچ گاه وا قعیت زندگی روز مره با آنچه نیت کرده بودیم یکی از آب در نمی آمد . اما از طرف دیگر اگر ما این را درست برعکس شروع کنیم ، یعنی اول با رعایت اصول روحانی زندگی مان را بهتر کنیم معمولاً باعث خواهد شد که فکرمان نیز سالم بشود.
اصولاً چندان ضروری نیست که ما تعریف مشخصی از نیروی برتر از خودامان داشته باشیم . آن گروه از ما که سال های زیادی را باز یابی کرده اند بخو بی می دانند که برداشت ما از یک نیروی برتر از خودمان با گذشت زمان دستخوش تغییر می گردد باور بیشتر وایمان قویتر می شود . به تدریج ما معتقد به وجود نیرویی می شویم که خیلی از آنچه در ابتدا به فکرمان می رسید ، می تواند به ما کمک کند صحبت با راهنما و بقیه معتادان بهبود یافته به درک بهتر از ما از این نیروی برتر کمک خواهد نمود . ما می توا نیم از آن ها بپر سیم که اصولاً برداشت شان از نیروی برتر چیست وچگونه به این برداشت رسیده اند . گوش دادن به عقاید آنان احتمال دارد باعث باز شدن دریچه ی افکارمان وایجاد نوعی روشن بینی برای مورد توجه قرار دادن مفاهیمی بشود که قبل از آن اصلاً برایمان مطرح نبودند .
با این که پرسش از دیگران راجع به برداشت آنان از روحانیت به ما کمک می کند ، اما باید به خاطر بسپاریم درک نیرویی برتراز خودمان برای هریک از ما مسئله ای کاملاً شخصی می باشد . در این وادی نقش دیگران، فقط در کمک خلاصه می شود . ما می توانیم برای مدتی کوتاه عقیده شخص دیگری را به عنوان نمونه انتخاب کنیم یا فقط باور کنیم که او باور می کند اما در نهایت باید برای خودمان به این باور برسیم .
احساس ودرک شخصی از روحانیت برای یک معتاد در حال باز یابی ، مسئله ای آن چنان بنیادی است که به هیچ وجه نمی تواند از آن غافل بشود وسرسری بگذرد .
برای ما قسمتی مراحل به باور رسیدن از قبول شواهد ناشی می شود ، چرا که اعتیاد باعث شده بود که ما حقایق رابا آن که حتی با چشم می دیدیم انکار کنیم ، اما اکنون در باز یابی ما قادریم آنچه را که می بینیم ، باور کنیم در ابتدا ما دریچه افکارمان را باز می کنیم وبا روشن بینی سعی می کنیم چیز تازه ای را آزمایش کنیم و به نوعی به خودمان می قبولانیم که احتمال دارد این چیز تازه به ما کمک کند . پس از آن که چند قدم ناچیز در طریق باور واعتماد بر می داریم به نوعی نه چندان آشکار حس می کنیم مثل اینکه داریم نتایجی می گیریم وهمین باعث می شود تا ما تمایل پیدا کنیم قدم های بزرگتری برداریم .
مقارن با همین دوران است که ما متوجه می شویم دیگر یک سری مفاهیم در ذهن ما جا افتاده اند ولازم نیست ازآن پس فقط وانمود کنیم به باور رسیده ایم ، چرا که اکنون باور ما گاه وبی گاه از طریق بعضی تجربه های شخصی تقویت وتأیید می گردد. جالب آن که توضیح چندان منطقی هم برای این تجربه های شخصی نداریم . ما گاه به گاه با اتفاقات نیک انجام وعجیبی درزندگی شخصی خودروبرومی شویم که هیچ توضیح منطقی برای آنان پیدا نمی شود.لازم نیست ما این اتفاقات رامورد تجزیه وتحلیل قرار بدهیم و دلیلی برایشان پیدا کنیم . ما به آسانی بپذیریم که آنها پیش می آیند و شکرگزار می شویم .
هرچه زمان پاکی ما بیشتر می شود بهتر متوجه این حقیقت می شویم که اعتیاد ما که در ظاهر ، مصرف موادمخدر بود ریشه هایی بسیار عمیق تر و گسترده تر دارد. به نظر می رسد محور اصلی اغلب اشکالات زندگی ما نوعی احساس کمبود و عطش برای یافتن چیزی است که شاید بتواند باعث بشود ما احساس کامل بودن بکنیم . سعی در روگردانی از آن فلسفه ها و توجیهات کهنه همیشگی و شروع به کمک خواستن از بقیه ، باعث بوجود آمدن کشمکش توان فرسایی در دوران ما می شود که با ارتباط مستقیم با جنبه خودمحوری بیماری ما دارد . با گذشتن زمان و بکارگیری اصول برنامه ، ما به تدریج روشن بینی پیدا می کنیم . وقتی به این درک می رسیم که ما بی جهت خیال می کنیم جواب همه چیز را می دانیم . اصل روحانی تواضع در افکار بسته ما نفوذ می کند .
ما هنوز برداشت دقیقی از متواضع بودن نداریم اما روشن بینی به نوعی به ما اطمینان می دهیم که ما نه تنها با یک ارزش بالای معنوی آشنا شدیم بلکه این ارزش جدید به تدریج در تصمیمات و اعمال ما شروع به تأثیرگذاری نموده است . تواضع و روشن بینی دریچه بسته افکارمان را گشوده و ما را آموزش پذیر می نماید . ما اجازه می دهیم دیگران آنچه را که بر ایشان مفید واقع شده با ما درمیان بگذارند . ما دیگر ازاینکه درباره ما چگونه قضاوت خواهند کرد ترسی نداریم ، ما تواضع پیدا کرده ایم .
معتادان دیگر به ما قویاً پیشنهاد می کنند در جلسات مشارکتی حضور یابیم ، از بقیه کمک بخواهیم و روی قدمهایمان کار بکنیم . تجربه به ما نشان داده است که در معتادان گمنام باور کردن یک نیروی برتر باعث بهبودی افراد می گردد .
نحوه زندگی مردم معمولاً ارتباط مستقیمی با باورهایشان دارد و این باور جدیدی که ما پیدا کرده ایم از ما می خواهد که به روال برنامه جلسات معتادان گمنام زندگی کنیم . ما به این باور رسیده ایم که برنامه معتادان گمنام پاسخگوی مشکل ماست و این نتیجه هیچ ارتباطی به اینکه ما چه چیزی را به عنوان نیروی برتر خود انتخاب کرده ایم ، ندارد . ما از طریق دنبال گیری بازیابی شخصی و کارکرد بهینه روی قدمهای دوازده گانه ، باورهای خودمان در زندگیمان به مرحله اجراء می گذاریم و ذهنیات را به عمل تبدیل می کنیم .
حتی پس از سالها پاکی و کار کردن روی خودمان بعضی از اوقات مدتی زندگی برای ما بی معنی می شود . احساس نوعی غریبگی و دوری نسبت به اطرافیان و به طور کلی مردم در ما ایجاد می گردد و درد عاطفی ما به حدی می رسد که دیگر مجبور می شویم به ندای درونی خود توجه کنیم . احتمالاً درچنین اوضاعی ما خودمان متوجه می شویم که به تدریج داریم از سلامت عقل که مطلوب ما بود دور می شویم و به راه دیگری می رویم . همزمان با این احساسات سؤالاتی به ذهنمان خطور می کند . مثلاً : آیا واقعاً لازم است که من این طور با کوشش بهبودی و این برنامه را دنبال کنم ؟ از طرف دیگر ، یک سری افکار افراطی که به خوبی می دانیم برای سلامتمان مضر هستند دائمان به ذهنمان می رسند و هرچه سعی می کنیم ول کن نیستند .
ناگهان احساس اجبار می کنیم که آن راه آسان را انتخاب کنیم . همان راه خیلی آشنای اعتیادی . در این چنین دوران بحرانی ما باید هر چه زودتر عهد و پیمان خود را با بازیابی مان تجدید کنیم . ما باید به این درک برسیم که این نیز یکی از مراحل اساسی تحول ما می باشد که فعلاً قادر به فهم چگونگی و دلیل به وقوع پیوستن آن و نتایجی که به بار خواهد آورد نیستیم ، با آنکه درد زیادی دارد ، ما باید آماده برای تغییر بشویم . اگر ما این را درک کنیم که این درد ، بالندگی و رویش به ارمغان خواهد آورد . گذراندن چنین دورانی برایمان خیلی آسان تر خواهد شد . در چنین مواقعی اتکاء به اصول قدم دوم باعث احساس امید می شود و به یاد ما می آورد که ما در انجام این مشکل تنها نیستیم .
اگر حالمان درست نشود ما صبر پیشه می کنیم و از راهنمایمان می پرسیم که آیا پیشنهادی برای ما دارد ؟ ما باور داریم که با کمک بقیه معتادانی که در حال بازیابی هستند و نیرویی برتر از خودمان سلامت عقل ما برای تمام امور زندگی ، به ما بازگردانده خواهد شد . ما از آنچه که از دیگران در جلسه شنیده ایم نیرو می گیریم و به پیشنهاداتی که به ما شده عمل می کنیم . ما زندگی را همانطور که هست پذیرا می شویم .
حتی اگر مسائلی در آن بوجود آمده باشد که مطابق میل ما نباشد و از همه مهمتر آنکه ، ما حکمت الهی را دارا نیستیم . یکی از شواهد داشتن سلامت عقل برای ما آن است که ما دیگر آنچه را که به مغزمان خطور می کند بدون تفکر به انجام نمی رسانیم . ما دیگر تصمیماتی را برای اجراء انتخاب می کنیم که به ما ضرر نرسانند ، فرقی نمی کند که ما چند سال پاکی داشته باشیم ، اصولی که در ابتدای ورود به برنامه برای ما کار کردند باز هم کار خواهند کرد . یکبار دیگر ما خودمان را مقید به اجرای اصول برنامه می کنیم یعنی : به جلسات می رویم ، درخواست کمک می کنیم و روی قدمهایمان کار می کنیم . احتمال دارد که احساس درماندگی کنیم ، یا این همه ناامید نمی شویم چون می دانیم نیروی برتر از خودمان همیشه در دسترس ما می باشد .
ما متوجه می شویم که همزمان با انجام قدم دوم ، تغییراتی بنیادی در طرز تفکرمان ایجاد شده است . از دیدگاه ما ، تمام دنیا فرق می کند . در همان مواردی که پیش از این کوچکترین امیدواری نداشتیم ، اکنون با دلائل منطقی منتظر تغییرات اساسی و مثبت هستیم . با روشن بین شدن ، ما دریچه ذهن خود را برای یادگیری های تازه باز می کنیم . ما از مشکل فاصله می گیریم و هرروزه به راه حل روحانی نزدیکتر می شویم .
روشن بین شدن و تمایل پیدا کردن به باور نیرویی برتر از خودمان دلائل واضحی هستند براینکه ما به راه حل دست یافته ایم . ما اکنون باید قدم سوم را به منظور بهتر کردن رابطه خود با خداوند بدانگونه که او را درک می کنیم آغاز نمائیم .