انجمن معتادان گمنام UK

Warning: in_array() expects parameter 2 to be array, string given in /home2/nafarsi1/domains/nafarsiuk.org/public_html/wp-content/plugins/astra-addon/addons/blog-pro/classes/class-astra-ext-blog-pro-images-resizer.php on line 168
حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی

حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی

حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی

حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی

معتادان گمنام مرا از باتلاق ناامیدی نجات داد و حیات را به من برگرداند. من در ریودوژانیرو به دنیا آمدم و در شمال برزیل، در خانواده ای پرجمعیت بزرگ شدم. من آدمی عصبی و بسیار اخلاق گرا بود، اما مادرم مهربان بود و واقعا با ملایمت اما رفتار می کرد. زندگی ما دشوار بود، اما من احساس می کردم دوستم دارند. به با یاد دادند به دیگران محبت کنیم و قابل اعتماد باشیم. من خودم را آدمی استثنایی میدانستم.
اولین باری که مست کردم، هفده سالم بود. از مزه اش حالم به هم خورد اما احساسی را که به من دست داد دوست داشتم. طوری بود که انگار تمام درهای کائنات به رویم باز شده است. در ۱۹۷۴ من در یک گروه اجرای رقص های محلی مشغول به کار شدم و یکی از رقصنده های دیگر مرا با ماری جوانا آشنا کرد. حالی را که با کشیدن ماری جوانا به من دست داد بی نهایت دوست داشتم: انگار چیزی داشت درونم شعله ور می شد و احساس قدرت به من می داد. اولی را که کشیدم، دلم بعدی و بعدی را خواست. هم رقصم وقتی می خواستیم ماری جوانا بکشیم، مرا برد آن پس و پستوهای سالن و گفت به کسی چیزی نگویم. این پنهان کاری برایم هیجان انگیز بود. چیزی نگذشت که به سراغ مواد مخدر سنگین تر رفتم. ما به اروپا رفتیم و با این که زبان بلد نبودیم راحت مواد مخدر تهیه می کردیم.حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی
مدام بیشتر وابسته مصرف میشدم. به من پیشنهاد شد در لندن بمانم و با یک گروه نمایش برزیلی کار کنم. بیشتر بازیگرهای این گروه مصرف می کردند بنابراین احساس غربت نمی کردم. در صحنه ای از نمایش همه بازیگران باید لباس هایشان را در می آوردند. در اولین شب اجرا، من تا خرخره نشئه کردم تابتوانم این کار را بکنم.
گروه که به برزیل برگشت، من در لندن ماندم. هر چه پول داشتم خرج مواد کردم و کارم به زندگی در خرابه ها در کنار معتادهای دیگر، خوراکی دزد مغازه ها، و رقص نیمه برهنه برای پول درآوردن کشید. به اتفاق یک معتاد دری اسید را هم امتحان کردم – و چنان نشئه شدیم که نگو و نپرس. من باردار شدم چنان با بی خیالی برای سقط جنین تصمیم گرفتم که انگار دارم غذا انتخاب می کنم: هیچ احساسی نداشتم امروز که به آن ماجرا فکر می کنم، انواع احساسات وجودم را فرا می گیرد). دو روز بعد از سقط با جناب کوکائین آشنا شدم – و این رابطه عاشقانه بیش از ده سال طول کشید.
آن گروه رقصندگان قرار بود نمایش دیگری را تمرین کند، این بود که به برزیل برگشتم. موقع برگشتن با خود ال اس دی بردم که بفروشم. این کار حماقت محض بود، ولی من آن قدر به خودم مغرور بودم که اصلا به عواقبش فکر نکردم. به برزیل که رسیدم کاسبی را راه انداختم. می دانستم خطرناک است، اما احساس شکست ناپذیر بودن می کردم.حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی
یک روز خریداری به سراغم آمد و با هم قرار گذاشتیم. برایم تله گذاشته بودند، و اگر امروز زنده ام فقط به دلیل است که اسم دوستی را بردم که یکی از خریدارها او را می شناخت. وقتی رفتند، هنوز داشتم میلرزیدم و قلبم چنان میزد که فکر می کردم الان منفجر میشود. کمی بعد یکیشان دستگیر شد، و به من خبر دادند پلیس دنبال زنی با موهای قرمز می گردد . یعنی من. فوری موهایم را تراشیدم.
دوباره باردار شدم و باز سقط کردم. در برزیل این کار خیلی سخت است. پیش یکی از این دکترهای غیرمجاز رفتم و دچار عفونت شدم. درد داشتم و مجبور شدم  ماجرا را به مادرم بگویم که مرا پیش یک دکتر خصوصی ببرد. می دانستم خیلی آزار می بیند، و خواهرهایم هم سخت عصبانی بودند. درست نمی دانستند چه خبر است، اما فهمیده بودند هر چه هست وخیم است. من از آنها دزدی می کردم تا مواد تهیه کنم. آدمی بودم بدبخت، مجسمه ناامیدی، در انکار، دروع گو و تظاهر می کردم وضعم خوب است. تمام کارهایم طوری بود که انگار فردایی در کار نیست. عاجز بودمحکایتی آنچنانی به سبک برزیلی
در سفر بعدی گروه نمایش من باز در لندن ماندم و با مردی آشنا شدم که مقدر بود محبوب من، شوهر من، و اسير من شود. در خانه او ساکن شدم. آن قدر خوشبخت بودم که مدتی تقریبا مصرف نکردم. دوست پسرم مایه دلگرمی و حامی من بود. من خانه داری می کردم، انگلیسی یاد می گرفتم، و برای پول درآوردن خیاطی می کردم. خوشبخت بودیم.
یک شب به یکی از آن شب نشینی های دیوانه وار رفتیم – همه چیز مهیا بود. موقع برگشتن که شد، دوست پسرم نتوانست مرا پیدا کند. دو روز بعد برگشتم خانه و بهانه ای آوردم. دوباره مصرف کوکائین را شروع کرده بودم، هر روز سیگاری می کشیدم، و دیگر قابل اعتماد نبودم. دوست پسرم این همه به من می رسید، و من به این بدی رفتار می کردم. دیگر به این فکر نمی کردم که چه خواهد شد، فقط پنهان از او، بیشتر و بیشتر مصرف می کردم.
همان وقتها قراردادی برای کار در کن، موناکو، و نیس بستم. نمایش غروبها اجرا می شد. روزها کاری نمی کردیم جز این که به ساحل برویم و مصرف کنیم. من همیشه نشئه بودم. کشف کردم به قمار هم اعتیاد دارم. تا پولی که با خودم برده بودم و موادی که داشتم تمام نمیشد، نمی توانستم دست از قمار بکشم.حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی
آنجا به دوست پسرم هم خیانت کردم. احساس گناه می کردم، اما من معتاد همین طوری بودم: از هر چه دم دستم می رسید بیشتر می خواستم. صبح تا شب کوکایین مصرف می کردم. یک شب، قبل از اجرا آن قدر مصرف کردم که نتوانستم اواز بخوانم. صدایم در نمی آمد، و خون از دماغم سرازیر شد. مجبور شدم از صحنه بروم بیرون. این اتفاق برای تمام گروه دردسر درست کردم، اما برای من مهم نبود. وقتی مدیر گروه آمد که با من صحبت کند، آن قدر ازش دلبری کردم که قضیه فراموش شد.حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی
در ۱۹۸۰  برای کار به جزایر کارائیب رفتم. یک شب بعد از اجرا، همراه مردی شدم تا با قایق تفریحی او گشتی در دریا بزنیم. مردک تا خرخره مصرف کرد. بی هوش شد. من هم تقریبا  به هوش نبودم، اما می فهمیدم یک جای کار عیب دارد.

قلبم داشت می آمد توی دهنم و سمت چپ بدنم فلج شده بود. با خونسرد فکر کردم دارم میمیرم»؛ بعد فکر کردم ولی من نمی خواهم بمیرم» و در کمال وحشت متوجه شدم وسط دریا هستیم. از شدت ترس عقلم را از داده بودم. به خدا التماس کردم که نگذارد من بمیرم. قول دادم که دیگر می نخواهم کرد. با هر مصیبتی بود توانستم دوش آب را باز کنم، و آب سرد باعث شد جریان خون در بدنم دوباره به راه بیفتد. وقتی به جایی که زندگی می کرد برگشتم، یکی از نوازنده ها داشت مصرف می کرد. به من تعارف کرد و من هية کردم. من عاجز بودم، و مهار زندگی از دستم بیرون رفته بود.
دوست پسرم، وقتی توی فرودگاه مرا دید، نشناخت. وحشت کرده بود و می گفت من عين مرده متحرک شده ام. مقدار زیادی وزن کم کرده بودم. در دو سال بعد ان آن، من در شهرهای مختلف نمایش های آخر هفته اجرا می کردم و مواد مصرفی ام را همراه خودم می بردم. گاهی خودم هم این دیوانگی را تشخیص میدادم: انگار بدنم مچاله میشد، و دودستی چنان پیپ را محکم می گرفتم که نزدیک بود بشکند سخت مهار از کف داده، سرگردان، و بیچاره بودم.
دوست پسرم از من تقاضا کرد با او ازدواج کنم، و با هم به برزیل رفتیم. من حتی در روز عروسی هم نشئه بودم. تنها کاری که موفق شدم بکنم این بود که تا آخر مراسم سر پا باشم و زیاد آبروی او یا خانواده خودم را نبرم. آخرین سال مصرفم عین کابوس بود. از اجرای نمایش یا حتی مراقبت از خودم دست کشیدم. برایم مهم نبود دیگران چه فکری در موردم می کنند. وقتی میرفتم سراغ کاسب های مواد ممکن بود چند روز به خانه برنگردم.حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی
بعد از من خواسته شد برای اجرای یک برنامه آواز به پاریس بروم و من فکر کردم بد نیست کمی حال و هوا عوض کنم. بعد از اجرا رفتم بیرون، و هنوز هم مطلقا به یاد نمی آورم آن شب چه اتفاق هایی افتاد. در برگشت به لندن، من دیگر حسابی تابلو بودم و لباس چسبان پلنگی بر تن، کاملا جلب توجه می کردم. فرودگاه لندن بازداشتم کردند. حسابی عصبانی شده بودم. نمی فهمید بازداشتم کرده اند. میشنیدم که انگار مأمور پلیس چیزهایی می گوید مصرف مواد مخدر کار زشتی است و از این حرفها؛ و صدایی هم توی كله من می گفت بله، بععله… این آغاز پایان دوران مصرف من بود؛ اگست سال ۱۹۸۶. سفر بهبودی من هنگامی آغاز شد که دوستی مرا به یک جلسه NA برد. من پیشترها با این مرد مصرف کرده بودم، و آن موقع او نه ماه پاکی داشت. من سخت مریض و نحیف بودم و به کلی قاطی کرده بودم. شوهرم مرا در یک مرکز درمانی بستری کرده بود. من خودم را یک نوع موجود برتر میدیدم. معدن تکبر، انکار، توهمات، ترس، درد و یأس بودم. اینها از تحمل من خارج بود. سه ماه تحت درمان بودم و بعد، در حالی که به همه بیلاخ میدادم آمدم بیرون.
بر اثر سه ماه پرهیز از مصرف و رفتن به جلسات NA، هر چند به إكراه؛ برایم کاملا روشن شده بود که دیگر نمی توانم مصرف کنم. اما باید مطمئن میشدم. چیزهایی که در جلسات شنیده بودم همه درست بود: آن لغزش کوتاه مدت و نابود کننده من، احساساتی در من به وجود آورد که نمی توانستم بفهمم، و باز به آن مرکز درمانی برگشتم. برگشتن سخت بود، و من خدا را شکر می کنم که شجاعت و اراده ماندن را پیدا کردم و در بیماری ای که داشت مرا می کشت واقعأ دقیق شدم. رنجی که می کشیدم خیلی شدید بود، و مواقعی بود که فکر می کردم دیگر خواهم مرد، اما محبت و همدلی معتادان دیگر به من کمک کرد که از پا نیفتم و فقط همین امروز را از سر بگذرانم. گاهی فقط می توانستم دقیقه به دقیقه این دردها را از سر بگذرانم؛ و این هم بد نبود. تسلیم شدن به من اجازه داد آرام آرام به دایره انسانیت برگردم. تشخیص دادم که
روحم مرده است. فهمیدم به لحاظ جسمی، روحی و روانی بیمار هستم. تصمیم گرفتم دست از جنگ بردارم و در را به روی دیگران باز کنم؛ و سلامت عقلم ذره ذره احیا شد. به یک خانه بین راهی مختص زنان رفتم. اولین فکرم این بود که «اخر “”” من از زن جماعت بدم می آید!» به این فکر گفتم گورش را گم کند، و مؤثر هم واقعشد ( من خیلی این کار را می کنم). دقت کردم ببینم در کارهایی که در زمان مصرف کرده ام، کجاها دچار خشم، افسوس به حال خود، و انکار بوده ام. بر اثر اعتماد این روند، به کار گیری این برنامه، کمک گرفتن و کمک کردن، دریافتم که همدردی و دلسوزی برای دیگران در من هم وجود دارد.

اولین بار که قدمهای اول، دوم و سوم را کار کردم، طوری بود که انگار نورافکنها را روشن کرده اند. از آن پس هر روز با احساس جدیدی از خواب بیدار میشدم: امید. نوشتن قدم چهارم بدون شک نقطه عطفی بود. من موفق شد تمام آن كثافتهای درونی روبه رو شوم و خوبی های خودم را از آنها تميز بده متوجه شدم که میتوانم این خوبیها را پرورش بدهم و آدم بهتری بشوم. خیلی کارها باید می کردم، اما از رها کردن، رشد کردن، و پیش رفتن نترسیدم طی کردن قدم پنجم، بازگویی ماهیت دقیق خطاهایم برای یک انسان دیگی یکی از خودشکنانه ترین کارهای عمر من بود. روزی که قدم پنجم را کار می کردم باران می آمد و ابرهای تیره آسمان را پوشانده بود. بعد از خواندن آن چه نوشته بودم، رفتم که قدمی در ساحل بزنم. هوا خیلی سرد بود، و من بنا کردم به اشک ریختن. سرم را که بلند کردم، یک گله آبی آسمان را دیدم، و آفتاب لحظه ای درخشیدن گرفت. به دلم افتاد که این اشارتی است از نیروی برتر، که من نیز تسلی خواهم یافت. و بعد احساس وجد بود، احساس بیداری روحانی…
معتادان گمنام همه زندگی من است. معتادان گمنام به من فرصت داد ببینم، احساس کنم، خود واقعی ام باشم، و در طول این سال ها بسیاری چیزها به دست آورم. اگر دعا و مراقبه نبود، من آنجا که امروز هستم نبودم. نیروی برتر من بخشنده، مهربان، و دوست واقعی من است. من یاد گرفتم که زندگی ام را چنان که هست بپذیرم، نه چنان که دلم میخواهد باشد. به کار بستن قدمها هنوز هدف اصلی زندگی من است. عاشق جلسه رفتن و رشد کردن هستم. صحبت کردن با معتادان دیگر را دوست دارم و برای تازه واردها همیشه وقت دارم.حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی
بهبودی فرصت مادر شدن به من داد، و این یکی از زیباترین وقایع زندگی من بود. زندگی بی عیب و نقص نیست. وقتی دخترم سه ساله بود، متخصصان تشخیص دادند که او مشکل اوتیسم دارد. وضع او در این سال ها، در حکم نوعی امتحان برای من بوده است. دخترم بسیار دوست داشتنی است و من و او اوقات خوشی با هم داریم، اما گاهی هم مدارا کردن با او بسیار دشوار می شود.

من خوشبختم که چنین شوهر حمایت گری دارم. ما بیست سال است که با هم ازدواج کرده ایم، و در مواقعی که من حریف این مشکلات نمیشوم، او مسئولیت ها را بر عهده می گیرد. دخترم اکنون شانزده سال دارد، و من و شوهرم پسری هم داریم که سیزده ساله است. این برنامه یاری گر من در دشواری های زندگی است. امروز من یقین دارم که همه چیز ختم به خیر خواهد شد. من گاهی روزهای سختی را از سر می گذرانم، اما ابزارهایی دارم که راهی از درون سختی ها باز کنم.
آن روز که من پا در راه بهبودی گذاشتم، به لحاظ عاطفی و روحانی مرده بودم. چنان بود که انگار در گودالی عمیق و تاریک هستم. نه دیدن می توانستم نه امیدی در کار بود؛ نومیدی بود فقط. با جلسه رفتن، مشارکت کردن، جهان کم کم معنا یافت. من از تجربه های دیگران آموختم. بر اثر میل به سکوت کردن و گوش دادن، خدمت کردن، و شجاعت ترک پیله ای که در آن احساس امنیت می کردم، من تغییر کردم. نفهمیدم کی، اما تا ابد از آن گودال تاریک بیرون آمدم، سرشار از امید به زندگی. هر روز قدمهای دوازده گانه را به کار بستم، و شاکرم که امروز می توانم هر گاه خطا از من است، به آن اعتراف کنم. می توانم از اشتباهاتم درس بگیرم. دیگر آن همه بر خود سخت نمی گیرم.حکایتی آنچنانی به سبک برزیلی
اکنون هجده سال است که من پاکم. سفر بهبودی من سرشار است از وقایع شگفت انگیز. زندگی ام را دوست دارم، راهنمایم را دوست دارم، و رهجویانم را نیز. از خودم کسب و کاری دارم. اگر کسی در اوایل دوران بهبودی به من می گفت روزی خواهم توانست کسب و کاری از خودم را اداره کنم، احتمالا فکر می کردم دارد سر به سرم می گذارد. علاوه بر اینها، NA به من کمک کرد آواز خواندن را از سر بگیرم. از من دعوت شده بود در همایشی صحبت کنم، و وقتی حرفم تمام شد همه می خواستند آواز بخوانم. من مانده بودم چه کنم، و همه یکسره فریاد می زدند ” بخوان و در کمال شگفتی، من شروع کردم به خواندن و جدا برایم دل پذیربود! از NA سپاس گزارم.
به کمک قدم ها، نیرویی برتر از خودم، ارتباط با راهنما و رهجو و خدمت، من توانستم قابلیت های خود را ببینم. من، خویشتن را بازیافتم.

منبع کتاب پایه

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا