انجمن معتادان گمنام UK

Warning: in_array() expects parameter 2 to be array, string given in /home2/nafarsi1/domains/nafarsiuk.org/public_html/wp-content/plugins/astra-addon/addons/blog-pro/classes/class-astra-ext-blog-pro-images-resizer.php on line 168
یک میلیون دلیل

یک میلیون دلیل

یک میلیون دلیل

یک میلیون دلیل

به دنیا که آمدم به خاطر اینکه آزمایش مواد مخدرم مثبت بود در بیمارستان مرا از مادرم گرفتند. در دوران رشدم مادرم حضور موثری در زندگی ام نداشت. فقط به مناسبتهایی مثل کریسمس که با تولدش در یک روز بود و یکی دوبار دیگرکه در طول سال می دیدمش! او هرگز برای دیدن رویدادهای ورزشی و یا هنری که داشتم نیامد، او هیچوقت تماسی نگرفت که جویای وضعیت تحصیل یام و و دیگر رویدادها و مراحل زندگ یام بشود. من هم با خودم به این نتیجه رسیدم که اصلا برایش اهمیتی ندارد. در دوران نوجوانی ام مثل سگ و گربه به هم می پریدیم. قسم می خورد که هرگز از مواد استفاده نکرده و بیمارستان اشتباه کرده است. قسم می خورد می خواسته که برایم باشد ولی پدرم اجازه نمی داده است. هجده ساله بودم که با عصبانیت سر پدرم فریاد کشیدم که تقصیر اوست که من مادر نداشت هام. به او گفتم که قبل از ترخیص از
بیمارستان او باید سماجت کافی می داشت که از من آزمایش مجدد بگیرند تا مطمئن شود و مادرم به من گفته که این او بوده که مرا از مادرم دور نگه داشته است. چیزی فو قالعاده درباره حقیقت وجود دارد و آن روز آن را حس کردم. پدرم مستقیم در چشمانم نگاه کرد و به آرامی گفت مادرم مواد مصرف می کرده و اگر می خواهم که مطمئن شوم می توانم کپی جواب آزمایشات را از بیمارستان بگیرم و اینکه او حتی یکبار هم به مادرم نگفته که حق ندارد مرا ببیند و یا با ما در تماس باشد. حرفهای او را باور کردم و یکبار دیگر با خودم به این نتیجه رسیدم که مادرم یک دروغگوست.یک میلیون دلیل

چند هفته بعد هم مدارک بیمارستان به دستم رسید و همان شد که به رابطه با مادرم خاتمه دادم. در سالهای بعد هرچه مادرم سعی کرد که با من تماس برقرار کند من پاسخی ندادم. هدیه هایی که می فرستاد را پس می دادم. به تماسها و پیغامهایش که از طریق فامیل بهم می رسید اعتنا نمی کردم. وقتی هم که بعضی از اعضای فامیل با کلک و ترفند ما را با هم در یک اتاق تنها می گذاشتند یا با سکوتم او را محکوم می کردم و یا لب باز کرده او را به اینکه یک مادر بد است متهممی کردم… زمانی رسید که مصرفم به شدت از کنترل خارج شد و در احساس خشم و دلسوزی به خودم گیر افتاده بودم و خواستم که باور کنم او هرگز مرا نمی خواسته است. وقتی که پاک شدم شروع به پیداکردن دیدگا ه های تاز های کردم و در قدمهای چهارم و پنجم بود که گویی مقداری سوزش درد خیانت او برایم کمتر شد. فکر کنم داشتن کسی که به دردم -که مسبب آن مادرم بود- گوش کند و دردم را به رسمیت بشناسد باعث شد از درد رها شوم. در قدم ها توانستم به نقاط ضعف شخصیتی ام که منشاء آنها مادرم و باورهایی بود که به خودم قبولانده بودم رسیدگی کنم و توانستم مسئولیت اعمالم را به عهده گرفته و آن نواقص را گردن بگیرم. با گذشت زمان در خصوص چند حقیقت، به باورهایی رسیدم. اول این بود که به دلیل رفتارهایم و نواقص شخصیت یام بود که زندگی گندی داشتم و دیگر نمی توانم مادرم را به خاطر مشکلاتم سرزنش کنم. دوم این بود که او بهترین کاری را که در توانش بود انجام داد. حقیقتا که او هم برای رشد الگوی خیلی خوبی نداشت. سوم این بود که یا من می خواهم برای همیشه خودم را از رابطه با او محروم کنم یا یادبگیرم که او را همینطوری که الان هست دوست داشته باشم و بپذیرم. به عنوان یک معتاد انجمنی می دانم که او هم در کشمکش با اهریمن درون خودش و عوارض اعتیادش بوده و اینکه من توانایی ندارم و نخواهم داشت که او را تغییر بدهم. دست آخر من باید تصمیم بگیرم که هرگز حقیقت آنچه در زندگ یام رخ داده است را از او نخواهم شنید و من فقط باید بیخیالش بشوم. با توجه به اینها در قدم نهم از او جبران خسارت کردم, بهترین کاری که می توانستم انجام بدهم تا مسئولیت رفتار توهین آمیز و غیرموجهم درطول سالها را به عهده بگیرم. گریه کردیم و او من را بخشید ولی در مورد سهم خودش به خاطر آنچه بین ما گذشته بود چیزی نگفت و با روحیه قدم نهم من هم چنین خواسته ای نداشتم… در طول چند سال، رابطه ما یک روالی پیدا کرد. یک رابطه نیمه وقت که در ساعت ۵ عصر تمام میشد، وقتی که او مصرف مواد و مشروبش را شروع می کرد. یاد گرفتم که مقابل رفتار خصمانه نامزدش که در رابطه ما دخالت می کرد خوب و آرام باشم و توقع نداشته باشم که مادرم جلویش بایستد. کمترین چیزی که می توانم بگویم این است که خیلی سخت بود. از جیغ و داد و مشاجره ها وقتی که مست و خراب بود و سراغ من می آمد تا بودن با او در گذر از مراحل دشوار زندگی ام که واقعا به او نیاز داشتم. فکر می کنم در سال گذشته بود که شاهد تجلی خداوند بودم. شبی در خانه مادرم بودم که نامزدش مرا شخصی احمق و ضعیف و بی اراده که قدرت اداره خودم و خویشتن داری ندارم خطاب کرد. این در زمانی بود که من داشتم از جالب بودن و شورانگیزی جلسه ای که در طول سفرم به هاوائی در آن شرکت کرده بودم برای مادرم تعریف می کردم. او سرم داد می زد و نعره زنان می گفت که یک چیزی در من ایراد دارد. آنقدر بهبودی و بازیابی پر شالم بود که متوجه شوم او مرا بهانه کرده و درگیریهای درونی با خودش را دارد سر من خراب می کند و تصمیم گرفتم که بزنم بیرون. صدمه خورده بودم و دیگر نیازی نبود بمانم و بیشتر بشنوم. در هنگام بیرون زدنم مادرم زجه زنان از رفتار ناپسند نامزدش عذرخواهی می کرد ولی جلوی رفتن من را هم نگرفت.این اتفاق تغییری در روند رابطه من و مادرم ایجاد نکرد و یک چوب خط به حساب شبهای عادی دیگر در خانه مادرم اضافه کردم. چند هفته بعد بود که برای خرید لباسی برای او که در عروسی ام بپوشد مغازه ها را می گشتیم.یک میلیون دلیل

درعین حیرت و شگفتی بسیار، مادرم دست اندر کار خیلی از برنامهریزی های عروسی ام بود. بعد از کلی چرخ زدن توی فروشگاهها که به نظرم یک میلیون مغازه ای شد، بالاخره برای نهار یک فرصت استراحت به خودمان دادیم و من شروع کردم به تشریح جزئیات مراسم تشریفاتی قبل از شام عروسی و به او گفتم که ما برای والدینمان برنامه مخصوصی در نظر گرفته ایم. او رک و صریح گفت که در آن مراسم نخواهد بود. به چشمهایم نگاه کرد و گفت که در عروسی خواهد بود ولی برای مراسم تشریفاتی قبل از شام در کنار پدرم حضور پیدا نخواهد کرد. یک احساسی بهم گفت که الان او نیاز دارد که من هم قدری کوتاه بیایم و او را درک کنم و من هم نظرش را پذیرفتم و به او گفتم که حداقل در زمانهایی که واقعا برایم مهم است برای من آنجا باشد.
آنجا بود که مادرم آن حرفهای باورنکردنی را زد که فکر نمی کردم هرگز از دهانش بشنوم. او بهم گفت که همیشه برایش مهم بودهام و او به خاطر من آنجاست. او گفت که همیشه در پس زمینه حضور 
داشته ولی برای من خودی نشان نداده. او گفت که متاسف و پشیمان است و ادامه داد که الان دیگر می خواهد برای من باشد و مادری کند. واقعیت این بود که این حرفها و رفتارش همه چیز را برایم عوض کرد. فکر می کردم که دیگر برایم مهم نیست و پذیرفتهام که این حرفها را هرگز از او نشنوم ولی وقتی که گفته شدند متوجه شدم که چقدر به شدت، نیاز به شنیدنشان داشتم. علیرغم همه رشد و تحولی که پیدا کرده بودم همچنان آن دختر بچه درونم نیاز به مامانش داشت و برای اولین بار در زندگیام واقعا او را داشتم. بعد از ناهار به فروشگاه لباس عروس رفتیم و او را متقاعدم کرد که چند تا لباس عروس را به خاطر او بپوشم و امتحان کنم. این یکی دیگر از خاطرات و مواردی بود که هرگز فکر نمی کردم با مادرم تجربه کنم. هرگز فکر نمیکردم که در لباس عروس جلوی مادرم بایستم و او در حالی که مرا تماشا می کند اشکهایش سرازیر شود. آن روز، روز اوج من بود. این رابطه محکمتر شد، وقتی که چند هفته بعد به خانه اش رفته بودم که از اینترنت برایش لباس سفارش بدهم. از آنجایی که در مغازه ها چیزی که او خوشش بیاید پیدا نکرده بودیم او تصمیم
گرفت که دل را به دریا بزند و برای اولین بار خرید اینترنتی را امتحان کند. نامزدش هم وقت را هدر نداد و دوباره شروع کرد به تحقیر من که مادرم بی محابا خودش را بین ما قرار داد و به او گفت که بزند به چاک؟
مادرم گفت که می خواهد وقتش را با دخترش بگذراند و اگر او نمی تواند خوب و مهربان باشد باید که خانه را ترک کند.یک میلیون دلیل

آره مادر من که همیشه او را به ما ترجیح داده بود به خاطر بی ادبی و گستاخیش با من توی اون هوای سرد یک ساعتی از خانه بیرونش انداخت. بدون بهبودی و کمک قدمها که باعث شد روحم از دق و دلی هایم سبکبار شود و ابزاری به من داد که بتوانم روابطم را حفظ کنم، هرگز ممکن نبود که بتوانم یک مادر داشته باشم. برای اولین بار است که یکی دریافت کرده ام و حیران و مفتخر این هدیه هستم. حتی اگر برای همیشه هم نداشته باشمش حداقل این فرصت را دارم که برای مدتی آن را تجربه کنم. این یک یادآوری پر و پا قرص برای پاک شدنم می باشد. می توانم یک میلیون دلیل به شمابدهم که امروز باید مصرف کنم اما بهبودی به من میلیونها دلیل داده که نکنم! یک میلیون دلیل
کارول پ
برگرفته شده از  ماهنامه صدای بهبودی مجله ای از
سونوما کانتی معتادان گمنام )شمال غربی کالیفرنیا( سه ماهه
اول 2019

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا