انجمن معتادان گمنام UK

Warning: in_array() expects parameter 2 to be array, string given in /home2/nafarsi1/domains/nafarsiuk.org/public_html/wp-content/plugins/astra-addon/addons/blog-pro/classes/class-astra-ext-blog-pro-images-resizer.php on line 168
مادر هراسان

مادر هراسان

مادر هراسان

مادر هراسان,مواد مخدر قوی,مواد مخدر مصرفی,رنج اعتیاد به مواد مخدر

مادر هراسان,مواد مخدر قوی,مواد مخدر مصرفی
من خیال می کردم معتاد کسی است که مواد مخدر قوی مصرف می کند ، که جایش گوشه خیابان یا در زندان هاست. وضعیت من فرق می کرد به من مواد مصرفی ام را از پزشک یا دوستانم می گرفتم.

می دانستم یک جای کار درست نیست ، با این همه سعی می کردم درست رفتار کنم ، سر کار ، در زندگی زناشویی ، و در کار فرزند داری ، واقعا تمام تلاشم را می کردم.

تا مدتی همه چیز خوب پیش می رفت بعد من خراب می کردم . اوضاع همیشه بر همین منوال بود و هر بار به نظر می رسید ، تا ابد همین طور خواهد ماند و چیزی عوض نخواهد شد. من می خواستم مادر خوبی باشم. همسر خوبی باشم. می خواستم عضوی از جامعه باشم اما همیشه احساس جدا افتادگی می کردم.

سالهای سال مدام به بچه هایم می گفتم « واقعا متاسفم. از این به بعد وضع کاملا عوض خواهد شد.» در جستجوی کمک، از مطب این دکتر به مطب آن یکی می رفتم. به هوای این که از این پس همه چیز درست خواهد شد به سراغ مشاور می رفتم ، اما صدایی در درونم می گفت «من چه مرگم است؟» کارم را عوض می کردم، پزشکم را عوض می کردم، داروهایم را عوض می کردم، و انواع و اقسام کتابها، مذاهب، و رنگ موها را امتحان می کردم. مادر هراسان,مواد مخدر قوی,مواد مخدر مصرفی

از این محله به آن محله می رفتم، دوست هایم را عوض می کردم، و اسباب و اثاث خانه را مدام تغییر می دادم. گاهی سفر می رفتم و گاهی توی خانه خودم را حبس می کردم. خلاصه سال های سال ، هر کاری که می شد کردم، و در همه حال احساس می کردم من یک چیزیم هست، من با دیگران فرق می کنم، من مظهر شکست هستم.

در اولین زایمانم، بیهوشم که کردند خوشم آمد. داروهایی که به من دادند حال خوشی در من ایجاد کرد. حالی داشتم که هر اتفاقی دور و برم می افتاد ، اصلا نمی فهمیدم و برایم مهم نبود. طی سال ها، داروهای آرام بخش این احساس را به من داد که واقعا هیچ چیز آن قدرها هم مهم نیست. این اواخر اوضاع و احوال آن قدر آشفته شده بود که تشخیص نمی دادم چی مهم است و چی نیست. از درون و بیرون به هم ریخته بودم. دیگر داروهای آرام بخش هم تأثیر نداشت.

مادر هراسان,مواد مخدر قوی,مواد مخدر مصرفی
هنوز هم سعی خودم را می کردم، اما نه چندان. سعی کردم برگردم سر کارم که پیش ترها رهایش کرده بودم، اما نتوانستم. مدام روی کاناپه افتاده بودم و از همه چیز می ترسیدم. وزنم به چهل وهفت کیلو رسیده بود و لبها و دماغم پر از زخم شده بود.

مرض قند گرفته بودم و دستم چنان می لرزید که به زحمت می توانستم قاشق را به دهان ببرم. احساس می کردم دستی دستی دارم خودم را می کشم و اطرافیانم عمدا می خواهند مرا اذیت کنند. هم به لحاظ جسمی و هم به لحاظ روحی از پا درآمده بودم.

تازه مادر بزرگ شده بودم ، ولی حتی با یک بچه نوزاد هم نمی توانستم ارتباط برقرار کنم. کما بیش نوعی زندگی گیاهی داشتم. من هم دلم می خواست زندگی کنم اما نمی دانستم چه طور. نیمی از وجودم می گفت بهتر است بمیرم، و نیم دیگر می گفت حتما راه بهتری هم برای زندگی هست .

برنامه NA را که شروع کردم، خیلی ها بودند که به من پیشنهاد کردند کافی است ، فقط یک مشت کارهای عادی روزمره را انجام بدهم؛ مثلا خوردن، دوش گرفتن، لباس مرتب پوشیدن، پیاده روی، یا جلسه رفتن.

به من گفتند «نترس، این حالتها را همه ما طی کرده ایم.» در این سالها من تعداد زیادی جلسه رفته ام و چیزی را آویزه گوشم کرده ام؛ چیزی را که همان اول به من گفتند: «بتی، تو می توانی دست از این در و آن در زدن برداری، و آدمی باشی و کارهایی را بکنی که می پسندی.»

در این مدتی که در برنامه بوده ام، خیلی آدم ها را دیده و خیلی حرف ها ازشان شنیده ام، و شاهد فراز و نشیب های زندگی بسیاری از این افراد بوده ام. در این مدت روش هایی را به کار بسته ام که تشخیص داده ام از بقیه برای من مناسب تر است. از آنجا که ناچار بودم رشته کاری ام را عوض کنم، مشغول تحصیل شده ام. ناچار بودم دوباره به مدرسه ابتدایی برگردم. این روند برای من آهسته بوده، اما در عوض فایده های زیادی داشته است.

مادر هراسان,مواد مخدر قوی,مواد مخدر مصرفی
علاوه بر آن، به این نتیجه رسیده ام که اگر بخواهم رابطه درستی با مردی داشته باشم، باید اول خودم را بهتر بشناسم. دارم یاد می گیرم چه طور با دخترهایم ارتباط برقرار کنم. دارم به کارهایی می پردازم که سالها آرزویش را داشتم.

حالا می توانم چیزهایی را به یاد بیاورم که مدت ها از ذهنم بیرون رانده بودم. به این دریافت رسیده ام که ، بتی آن وجود بی وجودی که من می پنداشتم نیست، بلکه برای خودش کسی است؛ کسی که من قبلا هیچ وقت تأملی برای دیدنش یا شنیدن حرفهایش نکرده بودم.

اول آوریل، پنجمین سالگرد تولد من در NA خواهد بود. این را هم اگر دوست دارید بگذارید به حساب شوخی اول آوریل!

از من خواسته اند که چیزهای جدیدی به این سرگذشت اضافه کنم. اما امسال، دهمین سالگرد پاکی من خواهد بود. فکر کردم «من در چه مواردی کرده ام؟ آیا اصلا رشدی کرده ام؟» خب، یکی این که ازدواج کرده ام. دلم می خوای بگویم که از ته دل شوهرم را دوست دارم، و گاهی ابراز این محبت برایم دشوا است. ابراز عواطف درونی ام، نسبت به هر کس که باشد، همیشه برای من دشوار بوده.

انگار حس می کنم بروز دادن این عواطف ممکن است از بین ببردشان، یا باعث شود شوهرم مرا برنجاند یا مسخره ام کند. این اتفاقی است که چند بار پیش آمده، با این همه من همچنان شوهرم را دوست دارم و آن اتفاق ها هم آن قدرها وحشتناک و تحقیر آمیز نبوده. من مواظبم که نه از او و نه از خودم بت نسازم.

وقتی توقعم از او زیادی بالا می رود معنی اش این است که باید سری به خودم بزنم. مواقعی هست که ما می توانیم در مورد اختلاف مان با هم حرف بزنیم، و وقت هایی هم هست که باید مدتی بگذرد تا بتوانیم با هم صحبت کنیم. اگر در مورد همه چیز عين هم فکر می کردیم و اختلافی نداشتیم، یا اگر مدام در حال دعوا بودیم زندگی مان خیلی ملال آور می شد.

مادر هراسان,مواد مخدر قوی,مواد مخدر مصرفی
میل به فرار از خانه هنوز هم گاهی به سراغ من می آید، و مثلا برگشتن به ايلندر یا میشیگان. الان تقریبا چهار سال می شود که من در همین خانه فعلی زندگی می کنم. به نظرم برای من این نوعی رکورد است. هنوز هم اسباب و اثاث خانه را جابه جا می کنم. این کار را خیلی دوست دارم و دلم می خواهد تمام اسباب خانه چرخدار باشد، چون کارم آسان تر می شود.

من هنوز هم سر از کار مردها در نمی آورم. هر از گاهی به شوهرم می گویم که من زنم و احتیاج دارم که ببرندم سینمایی، جایی. دارم بر زبان آوردن نیازهایم پیش یک نفر دیگر را یاد می گیرم. خودم هم گاهی تنهایی می روم تئاتر.

من دو سال پیش دبیرستان را تمام کردم. خیلی دلم می خواهد به دانشگاه هم بروم، و شاید در آینده امکانش پیش بیاید. دختر و داماد و نوه ام به مناسبت کریسمس یک ویولون به من هدیه دادند. در دوران ابتدایی که بودم مدت کوتاهی کلاس تعلیم ساز برای مان گذاشتند. اما بعد مدرسه این کلاسها را تعطیل کرد و ویلون ها را هم پس گرفتند و من هیچ وقت این را فراموش نکردم. امسال رفتن به کلاس را کم کم شروع کردم و قضیه برایم به نوعی مشغله ذهنی تبدیل شد. من پیش دو تا معلم می رفتم و از روی سه تا کتاب مختلف تعلیم می دیدم. یک روز به یکی از کتاب هایم نگاه کردم و به خودم گفتم «من دارم چه کار می کنم؟» این شد که حالا پیش یک معلم می روم و از روی یک کتاب ویولون زدن یاد می گیرم.

مادر هراسان,مواد مخدر قوی,مواد مخدر مصرفی
چند وقت پیش سینه ام را جراحی کردند و بخشی از آن را برداشتند. نمی گویم اصلا برایم مهم نبود چون بود، ولی من از خیلی های دیگر خوش اقبال تر هستم. من برنامه NA را داشتم، و همین طور کسانی را که در گذر از این دوران همدم من باشند. نمی توانم بگویم زندگی من همچون رقص پروانه ای بر گلها بوده است ، چون چنین چیزی واقعیت ندارد. فقط می توانم بگویم زندگی ام دارد بهتر می شود و من اکنون آمادگی بیشتری برای دیدن، واقعیت و گام برداشتن در آن دارم. احساس می کنم که در این جهان پرآشوب، رسیدن به این جا که هستم موهبتی است که نصیبم شده.

مادر هراسان,مواد مخدر قوی,مواد مخدر مصرفی
برایم جالب است که NA چه رشدی کرده ، انجمن ما در آلمان، استرالیا، انگلستان، اسکاتلند، ایتالیا، برزیل و جاهای دیگر حضور دارد. شاید روزی در کشورهایی حاضر باشیم که کاملا دور از دسترس است.

به من خبر داده اند تعداد زنانی که سابقه چندین ساله در برنامه داشته باشند زیاد نیست. تعجب می کنم که این را می شنوم. من تصور می کنم ، چنین زنانی در برنامه باشند، فقط شاید به شهرها و ایالتهای دیگر رفته اند. حتی شاید به همان کشورهای کاملا دور از دسترس رفته باشند.

زن ها وقتی چیزی را بخواهند، حواستان باشد، زمین و زمان را به هم می دوزند تا به آن برسند. یکی از اولین چیزهایی که به من گفتند، این بود که «هیچ کس در این دنیا نمی داند تو چی می خواهی، جز خودت. توی این دنیا اگر بخواهی گلیمت را از آب بکشی باید خودت آستین ها را بالا بزنی، چون احدی این کار را برای ات نخواهد کرد. من هم گاهی توی چاله می افتم و زمین می خورم و جیغم می رود هوا، أما مسلما هر بار قوی تر می شوم.

من سگی دارم که اسمش را گذاشته ام باباواوا. خیلی کوچولو بود که دخترم آن را به من داد و گفت: «مامان این سگه خیلی کوچولوست و هیچ وقت زیاد بزرگ نخواهد شد.» از قضا حیوان تا بخواهید گنده شده و گاهی هم حسابی اذیت می کند.

دیشب می خواست از پشت نرده های فلزی با یک سگ گنده بجنگد ، فکر می کردم حیوانکی هنوز توله است، ولی حسابی می تواند از حق خودش دفاع کند. به نظرم من هم مثل همین سگه هستم. من خیلی بیش از آنچه فکر می کنم رشد کرده ام، و بر خلاف باباواوا، یاد گرفته ام از نرده ها رد شوم و بروم دنبال خواسته هایم. تازه من مشهورم به این که می توانم نرده ها را بکنم و بی ندازم پایین.

دوست دارم خیلی چیزها بگویم، ولی مگر می شود تمام این ده سال را روی کاغذ آورد؟ ترجیح می دهم وقتم را به جای نوشتن درباره این ده سال، صرف زندگی کردنش کنم.

من در NA در زمینه های مختلفی فعالیت داشته ام، جواب دادن به تلفن ها، تایپ متن ها، و خیلی کارهای دیگر به جلسات می روم و صحبت می کنم و هنوز هم احساس می کنم،  معذب و مایه خنده دیگران هستم.

گاهی مثل بچه ها هیجان زده هستم و گاهی همه چیز ، چنان نرم و راحت پیش می رود که یادم نمی ماند توی جلسه چه اتفاق هایی افتاد یا من چه چیزهایی گفتم، اما حال خوبی دارم. چیزی که می خواهم بگویم این است که خدا رو شکر که اوضاع از هیچ جهت به بدی سابق نیست و اینده از این هم بهتر خواهد شد .

مادر هراسان,مواد مخدر قوی,مواد مخدر مصرفی

منبع : کتاب پایه

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا