انجمن معتادان گمنام UK

Warning: in_array() expects parameter 2 to be array, string given in /home2/nafarsi1/domains/nafarsiuk.org/public_html/wp-content/plugins/astra-addon/addons/blog-pro/classes/class-astra-ext-blog-pro-images-resizer.php on line 168
زبان باز کردن

زبان باز کردن

زبان باز کردن

زبان باز کردن

من بچه ساکتی بودم. ساکت بودن برایم فایده داشت. کشف کرده بودم اوضاع که خراب می شود، سکوت محض عموما بهترین سلاح است. عکسی دارم که تقریبا ده سالگی ام گرفته اند: عکسی است از پسربچه ای بسیار جدی که خیره به دوربین نگاه می کند. از این عکس چنین برمی آید که من در خانواده ای بزرگ شده ام که در آن اغلب عقل حکم می کند ، آدم حرفش را توی دلش نگه دارد. از همان سن و سال دنبال نوعی راه فرار بودم، و اغلب خودم را در کتاب خواندن غرق می کردم.

همان چند بار که سرم را از روی کتاب بلند کردم که حرفی بزنم، فقط باعث تشدید ترسم شد. در یازده سالگی، انتخابم کردند که در مراسم پذیرفته شدن در کلیسای کاتولیک، متنی را روخوانی کنم.

تمام افراد خانواده و همچین اسقف اعظم آن جا حاضر بودند. من آنقدرها هم مؤمن نبودم اما می دانستم که این مراسم خیلی مهم است و اصلا دلم نمی خواست خراب کاری کنم. به محض این که یکی از کشیش ها آمد جلو و زیر گوشم پرسید آماده ام یا نه، قرائت را شروع کردم.

صدای بلند و رسای من که آن کلمات غرا را بر زبان می آوردم، زیر سقف آن کلیسای عظیم پیچید. قرائتم که تمام شد ، حس کردم انگار یک جای کار می لنگد. سرم را بالا آوردم و چشمم افتاد به اسقف اعظم که از بالای عینکش به من زل زده بود، در یک آن نیش خجالت را احساس کردم چون یادم آمد که قرار بوده اول او صحبت بکند. از آن لحظاتی بود که انگار زمان متوقف می شود.

هنگامی که دیگران مراسم را آغاز کردند، من سخت احساس حقارت، احساس عوضی بودن می کردم، و از کل جریان متنفر شدم. این اتفاق باعث شد نوعی هراس از صحبت در من ایجاد شود.

بعدها فهمیدم خیلی ها هستند که به حد مرگ از صحبت در جمع هراس دارند. من دقیقا حال چنین آدم هایی را می فهمیدم .

زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد
این هراس بیمارگونه موقعی بدتر شد که در دوران بلوغ، هورمون هایم زد بالا و  ناگهان متوجه شدم صدایی دارم که برای یک بچه سیزده ساله، صدای دورگه آبروداری است.

از آن صدای مافوق صوتی که هر بار دهنم را باز می کردم بیرون می آمد، و تأثیری که در بار اول شنیدن روی دیگران می گذاشت، سخت معذب بودم. همان وقتها بود که مصرف را هم شروع کردم. آن همه کتاب خواندن به بار نشسته بود به من تحقیقات زیادی در مورد انواع مواد مخدر کرده بودم، و داشتم انواع و اقسام چیزها را امتحان می کردم. به خودم می گفتم تا موقعی که پا را فراتر از خط نگذارم و گیر فلان ماده مخدر نیفتم، بلایی سرم نمی آید.

همین طور که دوران نوجوانی را طی می کردم و بیشتر درگیر مواد مخدر می شدم، متوجه شدم که وقتی مصرف می کنم، راحت تر می توانم با مردم حرف بزنم. طبعا وقتی می گویم مردم، در واقع منظورم دخترهاست. زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد,نفرین شوم اعتیاد

وقتی که مصرف نمی کردم برمی گشتم به همان سکوت سفت و سخت همیشگی. بعد از مدتی، تنها چیزی که برای حرف زدن در موردش اعتماد به نفس داشتم، مواد مخدر بود.

زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد
در دوران جوانی فقط به یک دلیل از سر کار اخراج نشدم، خودم صاحب کار بودم ، گیرم این که مأمورهای محل همیشه وسط خیابان در حال گشتن من بودند، زیاد برای اعتبار شغلی ام خوب نبود. بخش اعظم این رفتار مهارناپذیرم را فقط می توانم به پای «استعداد هنری »ام بنویسم.

وقتی خانواده و همکارانم سعی می کردند سر از کارم دربیاورند، عین یک بت سنگی در سکوت نگاهشان می کردم. تنها کسانی که می دانستند من چه جور زندگی ای را در پیش گرفته ام، هم مصرف هایم بودند. چنان سرشار از احساس بی کفایتی و از خودبیزاری بودم که حتی مواد هم دیگر انگار نمی توانست بر آن سرپوش بگذارد. دیگر مدت ها بود که پا را از آن خط كذایی فراتر گذاشته بودم. طبعأ می شد انتظار داشت که به زودی مرزهایی را که حتی فکرش را هم نکرده بودم پشت سر بگذارم.

بعد پای یکی از دوستانم به جلسات NA باز شد. من بدجوری دلم می خواست پاک بشوم، اما تصور این که سفره دلم را جلوی آن همه آدم غریبه باز کنم ، اضطراب وحشتناکی در من به وجود می آورد که تصمیم گرفتم راه دیگری پیدا کنم. زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد,نفرین شوم اعتیاد

راه های مختلفی را امتحان کردم، از جایگزین کردن مواد مصرفی گرفته ، این که فقط وقتی مصرف کنم که ترکیب خاصی را داشته باشم، و به سراغ همه هم رفتم، هیچ کدام فایده ای نداشت ، مصرف را می توانستم قطع کنم، اما فکر کردن به مواد را نه. ظاهرا تنها راه فکر نکردن به مواد این بود که آدم مصرف کند، بمحض مصرف هم طبعا همیشه این فکر به سراغم می آمد که: «من باید این را تمام کنم.»

زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد
بالاخره از آن جایی که هیچ چاره ای نمی دیدم، به همان دوستم تلفن زدم ولی مرا به جلسه برد. وارد جلسه که شدم، همه را شناختم. بعضی ها را قبلا، در مدرسه یا در زمان مصرف دیده بودم، اما همه یک جورهایی آشنا بودند.

همه عين … بودند، و من عين آنها. تنها فرق مان این بود که آنها مثل من خودشان را به حد مرگ جدی نمی گرفتند. در واقع بعضی هایشان داشتند رسما می خندیدند، آن هم به خودشان. و از همه مهم تر، این آدم ها از همان احساسات، ترسها، و حس ناامنی ای حرف می زدند که در تمام عمر بر دوش من سنگینی می کرد؛ احساساتی که من همیشه خیال کرده بودم فقط و فقط خودم دچارش هستم.

این تجربه بسیار تکان دهنده ای بود، و من پس از مدت ها برای اولین بار احساس کردم پیش خودی ها هستم. اما وقتی متوجه شدم مشارکت در آن جلسه نوبتی است، آن احساسات خوشایند به سرعت جایش را به هراسی داد که لحظه به لحظه بیشتر می شد. دیگر چیزی نمانده بود که نوبت حرف زدن من برسد. یادم هست با تمام وجود آرزو می کردم که تا نوبت من نرسیده وقت جلسه تمام شود.

طبعا این طور نشد، در نتیجه من از سر ادب فقط اسمم را گفتم، و این که معتاد هستم، و این که زیاد دوست ندارم در مورد خودم صحبت کنم. اینها تنها کلماتی بود که من توانستم در اولین جلسه NA به زبان بیاورم.

تصورم این بود که صرفا به پیروی از بقیه خودم را معتاد معرفی کرده ام، اما وقتی این حرف را زدم چیزی در وجودم عوض شد. من در آن لحظه بی آن که خودم بدانم، قدم اول را آغاز کرده بودم.

خیلی دوست دارم بگویم به محض مواجه شدن با آن همه محبت و پذیرش از حاظران آن جلسه، بلافاصله ترسم از حرف زدن در جمع از بین رفت. اما من برای این که بتوانم مشارکت کنم، باید بر یک مسئله درونی غلبه می کردم .از آن طرف، وقتی فهمیدم باید در مورد خودم صحبت بکنم، مشارکت در جلسه برایم سخت تر هم شد ، چون اصلا دوست نداشتم در مورد چیزی حرف بزنم که هیچ از آن نمی دانم.

زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد
تنها این نکته هم معلوم شد که در نظر من، «مشارکت یعنی مقایسه » به نظرم رسید که دوروبرم را آدم هایی گرفته اند که همه از من بسیار باهوش تر، با محبت تر، و بامزه ترند. هر بار که دهنم را باز کردم، طوری بود که انگار دارم با جان کندن، زیر بهمنی از افکار «آن قدر که باید خوب نیست» حرف میزنم.

طبیعتأ بسیاری از این فکرها در مشارکت کردن من خودش را نشان می داد.

مشارکت کردن من در جلسه، از حالت «می خواهم کمی غرورم را بشکنم» فراتر می رفت. طوری بود که انگار هر وقت مشارکت می کردم، اولین چیزی که بیرون میزد نقایص شخصیتی ام بود، طوری که گاهی فکر می کردم لابد چیزی جز این نقص ها در وجودم نیست.

حالا که به آن وقت ها نگاه می کنم متوجه می شوم که این روندی بود بسیار مفید و البته دشوار. از صدا گذشته، لهجه من هم کاملا نشان میداد که مال بخشی از شهر هستم که با محل سکونت خیلی از اعضای جلسه فرق می کند. زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد,نفرین شوم اعتیاد

اولش وسوسه شده بودم که برای جور شدن با بقیه لهجه ام را تغییر بدهم، اما همان موقع هم می فهمیدم که این هم یکی دیگر از شکل های «من آن قدر که باید خوب نیستم» است.

زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد
تا مدت ها موقع مشارکت نسبت به خودم بی رحم بودم، و فكرم فقط مشغول این بود که دیگران در مورد حرف های من چه فکری خواهند کرد. مدتی طول کشید تا و متوجه بشوم بسیاری از اعضا درست مثل من دچار خود مشغولی هستند.

نزدیک دو سال پاکی داشتم که به یک همایش اروپایی رفتم، و در یکی از جلسات داشتم طبق معمول موقع مشارکت زیر لب پچ پچ می کردم که یکی بی تعارف صدایش را بلند کرد که بلندتر حرف بزنم. یک درجه ولوم صدایم را بالاتر بردم (از پچ پچ رسید به وز وز)، و این فکر ناخوشایند به ذهنم رسید که توی جلسات کشور خودمان در این دو سال، احتمالا هیچ کس یک کلمه از حرف های مرا نشنیده و سر ادب به رویم نیاورده اند و حالا باید همه چیز را از نو تکرار کنم .

با این وصف، به رغم این که عمیقا احساس می کردم هرگز در مشارکت چیزی نخواهم شد و به آن راحتی ای که سایر اعضا موقع مشارکت دارند ، نخواهم رسید، برایم بسیار مهم بود که دست از تلاش برندارم. زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد,نفرین شوم اعتیاد

بارها و بارها در دهانم را باز کردم و چیزی جز حرف های بی سروته از آن بیرون نیامد – یا از آن هم بدتر اصلا حرفی از دهانم بیرون نیامد – و هر بار هم مردم و زنده شدم؛ ولی در تماما مواقع می دانستم که باید ادامه بدهم، چون برای این که جزئی از NA بشوم ، چاره ای جز مشارکت ندارم. و در عمق وجودم می دانستم که اگر بخواهم زنده بمانی با جزئی از NA بشوم. تا قبل از آن، دیدگاه من نسبت به زندگی بسیار ساده بود: ای همان دفعه اول در کاری موفق نشدی، دیگر ولش کن.

پس برای آدمی مثل من خیلی غیر معمول بود که با این – به تعبير خودم – شکست بی وقفه مواجه بشوم، باز هم به تلاش ادامه بدهم. چیزی که خیلی کمکم کرد این بود که کم کم فهمیدم تمام این خرده گیریها از درون خودم سرچشمه می گیرد، و آن چه در جلسات از اطرافیانم دریافت می کنم تأیید و تشویق است.

چند سال که گذشت، دیگر کم کم وا دادم و قبول کردم که مشارکت راحت و پرمعنا چیزی است که تا ابد به آن نخواهم رسید، اما این که من نمی توانم به خوبی کسانی که تحسین شان می کنم حرف بزنم، اصلا دلیل نمی شود که من معتاد در حال بهبودی از آنها کمتر باشم.

با جدیت کار کردن قدم ها را آغاز کردم، و از اولین تغییرات مثبتی که توانستم ببینم این بود که هر بیشتر قدمها را کار می کردم، مشارکت راحت و صادقانه برایم آسان تر می شد.

زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد
خلاصه، همان معجزاتی که تا آن موقع در بسیاری از جنبه های زندگی ام رخ داده بود، کم کم در این بخش از زندگی من هم اتفاق افتاد. بخش اعظم اینها، حاصل تمرین و ممارست بود؛ و من اگر در دوران بهبودی در کاری به جایی رسیده ام، فقط و فقط از همین راه بوده به چه کار کردن قدمها باشد، چه راهنمایی دیگران و چه خدمت کردن. دیگر به جای این که مشارکت کردن در جلسات را به چشم چیزی ناخوشایند اما لازم ببینم، کم کم احساس راحتی بیشتری در مورد آن پیدا کردم و گه گاهی هم از مشارکت لذت می بردم. حتی در زمینه شغلی هم، اتحادیه بیان از من خواست گردانندگی بعضی از جلسات را به عهده بگیرم، مهارتی که در کارهای خدماتی در NA یاد گرفته بودم.

بعد از آن، چند سال قبل که پدر بزرگم درگذشت، اهل خانواده از من خواستند که به رسم معمول، در مراسم خاک سپاری اش سخنرانی مختصری بکنم – چنین درخواستی، برای من که روزگاری در حکم بز گر خانواده بودم، خیلی معنی ها داشت.

گفتار کوتاهی آماده کردم، و بالای صفحه با حروف درشت نوشتم: «شمرده شمرده حرف بزن.» در کلیسا، همین طور که داشتم از پله های سکوی خطابه بالا می رفتم، دعا کردم که قابلیت انجام آن چه را باید انجام دهم داشته باشم.

بالای سکو که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و صادقانه از مردی گفتم که این همه تحسینش می کردم، و این همه مایه افتخار خانواده بود. حرف هایم که تمام شد، جماعت حاضر در کلیسا دست زدند و من آمدم پایین و رفتم دوباره کنار مادرم نشستم.

چشمهای مادرم از غرور می درخشید، و من سخت احساس قدردانی می کردم از NA که برای سربلند بیرون آمدن از این آزمایش، این همه به من کمک کرده بود.

زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد
این معجزه ها تا امروز همچنان هست، و سر باز ایستادن ندارد. من که حتی فکر این را که از من بخواهند جایی سخنرانی کنم رها کرده بودم، سال گذشته در همایش منطقه مان سخنران اصلی بودم.

وقتی داشتیم به آن لحظه سرنوشت ساز نزدیک می شدیم، تمام اعصابم به لرزه افتاده بود. یکی از اعضای قدیمی که کنار من نشسته بود به سمت من خم شد و زیر گوشم گفت: «فقط خودت باش.» من نصیحتش را به گوش گرفتم، و با کمال شگفتی و خرسندی واقعا از سخنرانی جلوی آن همه آدم لذت بردم.

آخرهای مشارکتم، وقتی گفتم من در دوران بهبودی هر کار درستی را که باید انجام داده ام، شنوندگان از سر ادب دست زدند. بعد خنده شان گرفت، چون گفتم در عین حال در این مدت هر غلطی را هم که بخواهید کرده ام.

و وقتی اشاره کردم که بزرگترین اشتباه من در بهبودی این بوده که فکر می کردم به اندازه کافی خوب نیستم، امواج تأیید را که اعضا با دست زدن هایشان نثار من کردند کاملا حس کردم.

من از معتادان گمنام بابت خیلی چیزها سپاس گزارم، مشخصأ بابت این که آن قدر زنده ماندم تا واقعا خودم را بشناسم و برای خود ارزش قائل شوم. در این مسیر بیداری ها و معجزات بسیار بوده است، و یکی از مهم ترین شان برای من این بوده که به واسطه جلسات و برنامه NA، صدایم را بازیافته ام؛ و به واسطه بازیافتن صدایم خود را پیدا کرده ام.

زبان باز کردن,درگیر مواد مخدر,فکر نکردن به مواد

منبع : کتاب پایه

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا