انجمن معتادان گمنام UK

Warning: in_array() expects parameter 2 to be array, string given in /home2/nafarsi1/domains/nafarsiuk.org/public_html/wp-content/plugins/astra-addon/addons/blog-pro/classes/class-astra-ext-blog-pro-images-resizer.php on line 168
دماغه

دماغه

دماغه

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
راهنمای من می گوید این سرگذشت نمونه ای است از «قدرت نمایی خداوند». من فقط ماجرا را برایتان تعریف می کنم و قضاوت را بر عهده خودتان می گذارم.

ما در نزدیک ترین دوست من، هیچ وقت دوست نداشت ما با هم بگردیم. به دوستم گفته بود که حق ندارد «آن پسره مو ژولیده» را بیاورد خانه ، خانه ما در محله فقیر نشین بخش جنوبی شیکاگو بود؛ و دوستم در محله ای زندگی می کرد که ساکنانش جزو طبقه مرفه تر و خواهان محیط بهتر و امن تری برای بچه هایشان بودند. اما ما دو نفر جدا ناشدنی بوديم، و تقریبا همه کارهایمان را با هم می کردیم. هر دومان فرزند خوانده بودیم و جای برادری را که هیچ کدام نداشتیم برای هم پر می کردیم.

هنوز زیر سن قانونی بودم و شانزده سال بیشتر نداشتم که رفتم در ارتش نام نویسی کردم. اوضاع خانوادگی ما دیگر جنون آمیز شده بود. این خانواده که مرا یک بچه دورگه سیاه پوست ، از یک پرورشگاه آلمانی به فرزندخواندگی گرفته بود، پس از مدتی بر اثر الکلیسم به نمونه یک خانواده تابه سامان تبدیل شد. نا پدری دومم مدام در حالت مستی مادرم را کتک می زد، و بعد نوبت من می شد که مادرم کتکم بزند. یک روز، پس از یکی از همان نمودهای خشونت آمیز چرخه رابطه هم وابستگی، به این نتیجه رسیدم که اگر عشق و محبت این است، همه اش مال خودتان. می دانستم که دیگر طاقت ندارم در آن خانه زندگی کنم.

پنجشنبه روزی بود که وارد یکی از دفاتر نام نویسی ارتش شدم و یکشنبه شب اش در فورت پولک لويزيانا بودم. پنج ماه بعدش هم داشتم در آمستردام هلند هروئین تزریق می کردم. چهار ماه بعد آبرومندانه اخراجم کردند ، ادامه مصرف هروئین با انجام وظایفی که هر روز در ارتش داشتم ، دیگر جور در نمی آمد.

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
برگشتم به شیکاگو و وارد کالج شدم. من و دوست دوران کودکی ام وارد شدیم. سال ۱۹۷۵ زمستان سردی داشت. بادهای شیکاگو معروف است و هم هوا سوز بسیار سردی داشت و درجه حرارت هر روز به زیر صفر می رسد ، از روزهای بعد از کریسمس، من و دوستم در زیرزمینی که در آن زندگی می کرد پالتوها را برای دفع سرما به خودمان پیچیده بودیم و داشتیم تلویزیون یاد می کردیم و سیگاری می کشیدیم. تلویزیون داشت صحنه هایی از سواحل آفتابی کالیفرنیا را نشان می داد، و زن خوشگلی که سوار بر یک مرسدس کروکی، از کنار نخل ها می گذشت.

از پنجره بیرون را نگاه کردم، بعد دوباره نگاه کردم به تلویزیون به دوستم گفتم: «من دیگر طاقت این هوا را ندارم. می روم کالیفرنیا.» او هم بلافاصله موافقت کرد و ما آخر همان هفته به هوای رسیدن به خوشی هایی که کالیفرنیای آفتابی نوید می داد، شیکاگو را ترک کردیم. به سن فرانسیسکو که رسیدیم، یک عصر سرد و مرطوب و پرسوز زمستانی بود. شهر به هیچ وجه شبیه آن برنامه تلویزیونی کذایی نبود، و سرما هم دست کمی از شیکاگو نداشت. من فکر کردم نکند اشتباهی آمده ایم.

با این همه بد به دل مان نیاوردیم و در محل جدید مستقر شدیم. دوستم تصمیم گرفت به کالج برود و مدرکش را بگیرد. من هم «تصمیم گرفتم» تا خرخره در دنیای زیرزمینی مواد مخدر فرو بروم.

وضع زندگی ام به همان جایی رسید که در نشریات مان توصیف شده : زندگی می کردم که مصرف کنم و مصرف می کردم تا زندگی کنم. من زندان ها را دوره می کردم و دوستم به تحصیل ادامه می داد. یک دوست دختر صاف و ساده کوچولوی مامانی هم داشت. من هم دوست دختر داشتم، اما هر چه بود صاف و ساده نبود. هم مصرف من بود، و اعتیاد ما در کنار یکدیگر به اوج رسید.

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
در ۱۹۸۲ پسرم به دنیا آمد. این پسر جواب دعاهای من بود، چون خودم يتيم بودم و هیچ کس را در این دنیا نمی شناختم که هم خون من باشد. دلم می خواست پدر خوبی باشم، اما اعتیادم فرصت عرض اندام به هیچ کس و هیچ چیز نمی داد.

من یک نیاز اصلی داشتم که مصرف بود ؛ هر روز ، و به هر قیمتی . خوب یادم هست چه احساس گناهی می کردم وقتی پسرم وارد اتاق می شد و تسمه رگ گیری را دور بازویم می دید، یا وقت هایی که توی دست شویی چرت میزدم در انتظار بیرون آمدن من خوابش می گرفت. من او را با دنیا عوض نمی کردم، ولی کاری بهتر از این از من ساخته نبود.

روزی دوست دوران کودکی ام تلفن زد که هم را ببینیم و نشئه بازی کنیم. دوستم معتاد یواشکی شده بود. روزها در جلد آدم های حسابی فرو می رفت و شبها گاهی سری به عالم تاریکی ما میزد و مصرف می کرد.

آن روزها متاعی توی بازار زمین خورده بود که مسمومیت شدید ایجاد می کرد، و من رفتم چند تا گره ای برای جفت مان جور کردم. هر دو جنس را زدیم توی رگ، و هر دو از هوش رفتیم. چشم که باز کردم دیدم رفیقم هنوز بیهوش است. سعی کردم به هوشش بیاورم، ولی بی فایده بود. تلوتلو خوران رفتم توی راهرو و از کسی خواهش کردم به اورژانس تلفن بزند. آمبولانس آمد و رفیقم را برد به بیمارستان دولت ، رفیقم را طوری بردند بیرون که انگار کیسه زباله است.

به گمانم آن قدر آدم های معتاد در این وضع دیده بودند که دیگر حتی تظاهر به دل سوزی هم از آنها بر نمی آمد. در چشم مأموری که از من پرسید می خواهم همراه دوستم بروم یا نه، نفرت و بیزاری موج می زد. گفتم زود خودم را می رسانم. برگشتم به اتاق و دوباره تزریق کردم. دیوانگی ناشی از بیماری اعتیاد همین است. تقریبا شش ساعت بعد بیدار شدم، در حالی که سوزن هنوز توی رگم بود.

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
بعد یادم آمد که باید بروم بیمارستان دنبال دوستم. وقتی از توی راهرو به بیمارستان زنگ زدم که شماره اتاقش را بپرسم، به من خبر دادند که دوستم مرده. باورم نمی شد. من این آدم را دوست داشتم، ولی دیگر از دست رفته بود. از بابت سهمی که در مرگ او داشتم، سخت ناراحت بودم و احساس گناه می کردم. نمی توانستم بفهمم ، چرا خدا به جای من، اجازه داده او بمیرد. راستش فکر می کردم خدا عزراییل را به سراغ من فرستاده ولی به اشتباه او را برده. درب و داغان بودم. به دوست دخترش تلفن زدم، و صدای ضجه دخترک توی تلفن، هنوز در گوشم هست.

از آن به بعد دیگر اعتیاد من حالت خودکشی پیدا کرد. مدام مصرف می کردم و همیشه هم تعجب می کردم که به هوش آمده ام. یادم می آید مدام راهم را کج می کردم تا کسانی که مرا می شناختند، نبینند به دام افتاده ام. هیچ کاری جز مصرف نمی کردم، ولی هر چه مصرف می کردم برای دردم کافی نبود. اصلا خبر نداشتم که راه دیگری هم وجود دارد. کسی به محله پر از فساد سن فرانسیسکو نمی آمد که برای ما از دوازده قدم صحبت کند کوچکترین تصوری از معتادان گمنام نداشتم.

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
یک روز صبح در بار انداز بندر سن فرانسيسكو توی لگنی که هیچ وقت بیش ۱ دلار بنزین توی باکش نریخته بودم نشسته بودم. ساعت تقریبا ۳۰: ۵ صبح بود. با سه ساله ام روی صندلی عقب نشسته بود و مادرش روی صندلی جلو، و التماسم می کرد که چیزی برای شان بخرم که بخورند. من تمام شب را به تزریق معجون هروئین و کوکائین گذرانده بودم. قبلش می دانستم که به محض تزریق، باید برویم دنبال تهیه پول مصرف.

زنم نمی دانست که مفلس شده ایم، چون سر شب بیش از ۶۰۰ دلار پول داشتیم. من تسمه را دور بازویم بستم و از توی آینه صندلی عقب را نگاه کردم. به پسرم گفتم سرش را برگرداند، چون قرارمان این بود که او اجازه ندارد عمل تزریق را نگاه کند. پسرم نگاه محبت آمیزی به من کرد و لبخند زد. آن وقت، من توی آینه نگاهی به خودم کردم، و ناگهان حالتی بر من رفت که معمولا همه از آن با نام «لحظه مکاشفه» یاد می کنند.

دیدم به چه موجودی تبدیل شده ام. دندانها و صورتم زرد، چهره ام شکسته، دست هایم سراسر کبود و متورم از جای سوزن، روی شلوار جینم پر از لکه های خون. گردنم از بستن آن گردنبند طلای بدلی ،سبز رنگ شده بود. کثیف و آشفه بودم. بعد دوباره به پسرم نگاه کردم. زیرچشمی نگاهم می کرد، لبخند زنان فهمیدم. فهمیدم که اگر به مصرف ادامه بدهم او هیچ فرصتی نخواهد داشت .

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
فهمیدم که هرگز نخواهم توانست یادش بدهم چه طور رانندگی کند، بیس بال بازی کند، کراواتش را ببندد، برای مراسم فارغ التحصیلی آماده شود یا  دوچرخه سواری کند. دلم اصلا برای زندگی خودم نمی سوخت، اما می دیدم انصاف نیست او را از زندگی محروم کنم.

به مادرش نگاه کردم و یادم آمد همه جا دنبال من بوده، و من دارم یکراست او را به دوزخ می برم. بعد کاری کردم که به نظرم تقریبا برای هر معتاد در حال بهبودی در چنین لحظاتی آشناست. ضجه زدم: «خدایا، کمکم کن.» این اولین بار بود که برای ترک مصرف، از ته دل از خدا طلب کمک می کردم. سالها بود دلم می خواست ترک کنم، ولی راهش را نمی دانستم. باقی مانده مواد را تزریق کردم و زنم را که به هق هق افتاده بود قانع کردم که باز هم باید مقداری پول برای مصرف دست و پا کنیم.

حالا میدانم که خواست خدا برای من دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد. من آن روز دستگیر شدم و به زندان افتادم. در زندانی موقعیتی فراهم شد که به یک مرکز درمانی بروم. خدمت کوتاه من در ارتش، باعث شد زیر پوشش برنامه خدمات درمانی نظامیان قرار بگیرم. آنجا بود که با معتادان گمنام آشنا شدم. از بابت وجود جلسات « H & I » خدا را شکر می کنم، چون به این وسیله بود که با برنامه ای آشنا شدم که زندگی من معتاد را نجات داد.

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
در همان اولین باری که به جلسه معتادان گمنام رفتم، فهمیدم به سرمنزل رسیده ام. معتادهایی مثل خودم را دیدم که در راه بهبودی بودند. فهمیدم که برای ما زندگی بدون مصرف هم ممکن است. ناامید بودم و امیدم دادند. بیچاره بودم و راه چاره ای نشانم دادند. تنها بودم و خانواده ای یافتم. از این که فرصت حیات تازه ای به من داده شده بود سخت به شوق آمدم. راهنمایی انتخاب کردم، و از او شنیدم که هر چه پیش آید، باز هم مرا با همین ظاهر و باطن دوست خواهد داشت. او از همان اول، از بیش از نوزده سال پیش، راهنمای من بوده و به واقع هر چه پیش آمده، هرگز محبتش را از من دریغ نکرده است. من هنگامی که دو سال از پاکی ام گذشته بود، حضانت پسرم را گرفتم. این امکان را پیدا کردم که به او دوچرخه سواری، رفتن به جلسات پیشاهنگی، و بالاخره رانندگی و حتی کراوات بستن را یاد بدهم. مادر او ادامه مصرف را انتخاب کرد، و هنوز هم درگیر است.

سالها پیش، هنگامی که سه سال پاکی داشتم، مشغول تهیه ترازنامه ای در مورد احساساتم نسبت به مادر خوانده ام بودم. او در دوران مصرف من در گذشته بود، و همچنان از او رنجش داشتم که حتی به مراسم خاکسپاری اش هم نرفتم. در جریا نوشتن این ترازنامه، متوجه شدم که مقدار زیادی از این رنجش در واقع سرخوردگی است. برای من، خشمگین بودن راحت تر است تا تحمل سرخوردگی ، یک نامه جبران خسارت نوشتم و رفتم به شیکاگو تا آن را سر قبر نامادری ام بخوانم.

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
قبل از رفتن به گورستان، در پیش آمدگی کوچکی از ساحل دریاچه میشیگان که ما اسمش را «دماغه» گذاشته بودیم توقف کردم. آنجا نشستم و روی نامه ام کار کردم، بعد هم مقداری شنا کردم. برای اولین بار در آن مدت کوتاهی که از بهبودی ام می گذشت، احساس آرامش کردم. نواهای سرزنش کننده توی کله ام انگار از صدا افتاد، و وجودم سرشار از نوعی صلح و آرامش شد.

تمام روز را آنجا ماندم، تنم را به گرمای آفتاب سپردم و از آرامش نویافته ام لذت بردم. بودن در «دماغه» هرگز چنین تأثیری بر من نگذاشته بود. در بازگشت از آن جا، همین طور که در حال رانندگی بودم متوجه شدم که نزدیک خانه همان دوست دوران کودکی ام هستم. به دلم افتاد بروم و سری به مادر دوستم بزنم.

آخرین بار او را در مراسم خاکسپاری دوستم دیده بودم؛ و آن روز از حالتش پیدا بود چشم دیدن مرا ندارد. فکر کردم به مادر دوستم خبر بدهم که پاک شده ام و از او عذرخواهی کنم. زنگ در را زدم، ولی کسی باز نکرد.

این بود که یادداشتی روی کارت ویزیتم برای شان نوشتم. آن موقع مدتی بود که در حرفه مشاوره سوء مصرف مواد مشغول به کار شده بودم. در یادداشتم نوشتم: «خانم محترم، فقط می خواستم به شما خبر بدهم که من در حال حاضر عضو معتادان گمنام هستم و سه سال است که پاکم، و در حال حاضر حرفه من کمک به پاک شدن دیگران است. از اتفاقی که برای پسرتان افتاد متأسفم و جایش برای من خیلی خالی است. دوست دار شما، …». کارت را از دریچه مخصوص نامه ها انداختم توی خانه و برگشتم سمت ماشینم.

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
هنوز به ماشین نرسیده بودم که آقایی در خانه را باز کرد و صدایم زد. این آقا شوهر دوم مادر دوستم بود و مرا نمی شناخت. تعارفم کرد که بروم توی خانه و بنشینم. چند لحظه بعد، مادر دوستم وارد اتاق شد و آشکارا از دیدن من یکه خورد. آن آقا کارت را به مادر دوستم داد، و مادر دوستم در سکوت کارت را خواند. بعد به گریه افتاد و مرا بغل کرد، و هر دو اشک ریزان یکدیگر را در آغوش گرفتیم.

از من پرسید پسرش می دانست چه قدر پیش مادرش عزیز بود یا نه، و من به او اطمینان دادم که همیشه این را می دانست. گفت همیشه مرا از بابت معتاد شدن پسرش مقصر می دانسته، اما حالا میفهمد که پسرش از اول هم آن شخصیت اعتیادی را داشته و من از این بابت مقصر نیستم.

گفت خوشحال است از این که مرگ پسرش به نوعی سبب خیر شده. بعد با هم به زیرزمین رفتیم، و او عکسهای پسرش را به من نشان داد و ماجراهایی در مورد او برایم تعریف کرد؛ از پسری که در دوران کودکی همیشه با هم بودیم. با هم خندیدیم، گریستیم، و باز یکدیگر را در آغوش کشیدیم. از آن لحظات شگفت انگیزی بود که زخم های کهنه تسکین می یابد. هنگامی که داشتیم خداحافظی می کردیم، مادر دوستم گفت: «قبل از رفتن حتما سری به دماغه بزن؛ چون جایی است که خاکستر پسرم را پخش کردیم.» و من دوباره به گریه افتادم، چون دریافتم که این لحظه، یکی از بی شمار لحظات بیداری روحانی من در برنامه معتادان گمنام است.

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی
امروز، زندگی من سرشار از برکت است. چند روز دیگر، سالهای پاکی ام به بیست و یک خواهد رسید. پانزده سال است که ازدواج کرده ام و خدا پسر خوشگل دیگری هم به من داده است. ده سال پیش، مادر واقعی ام را که آلمانی است پیدا کردم و اکنون خانواده ای از خون خودم دارم. جان من اکنون بیدار است، و آموخته ام چگونه عشق بورزم و محبوب باشم. بیش از هجده سال است که در حرفه درمان هستم، و دو کتاب برای آمریکایی های آفریقایی الاصل نوشته ام.

سی و یکمین همایش جهانی NA در هاوایی، که من همین چندی پیش در آن بودم، نکته ای را به من خاطرنشان کرد: این که این برنامه با تأثیر بر هر معتاد، یکنفر یک نفر در کار تغییر جهان است.سپاس های بیشمار من، از عمق جان، نثار NA باد.

دماغه,دنیای زیرزمینی مواد مخدر,نجات زندگی معتاد,سوء مصرف مواد,شخصیت اعتیادی

منبع : کتاب پایه

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا