انجمن معتادان گمنام UK

Warning: in_array() expects parameter 2 to be array, string given in /home2/nafarsi1/domains/nafarsiuk.org/public_html/wp-content/plugins/astra-addon/addons/blog-pro/classes/class-astra-ext-blog-pro-images-resizer.php on line 168
به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA

به دور از تنهایی

به دور از تنهایی

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA

شصت و یک سالم است و پانزده سال است که پاکم. من و شوهرم با هم پاک شدیم. او پنجاه و دو سالش بود و من چهل وشش سال. آن موقع سن و سال بچه های ما از اکثر حاضران در جلسات بیشتر بود.

اعضای NA به چشم ما یک مشت بچه می آمدند. من فکر نمی کردم بتوانیم با آنها ارتباطی برقرار کنیم.

من و شوهرم پیرترین آدم هایی بودیم که در جلسات می شد دید، ولی باز هم ماندیم و پیام بهبودی NA را شنیدیم. این که هر معتادی می تواند پاک زندگی کند و از وسوسه مصرف رهایی یابد. هر شب کارمان جلسه رفتن بود. روز از پس روز در کنار همان بچه ها توی جلسات نشستیم و وصف حال خودمان را از زبان آنها شنیدیم.

شنیدیم که از یأسی می گفتند که حاصل اعتیاد شان بود، و از رنج بارها و بارها تلاش ناموفق برای ترک کردن. با شنیدن این شرح حال ها، من و شوهرم فهمیدیم که رنج اعتیاد صرف نظر از سن و سال برای همه یکسان است، و جای ما همین جاست. بعدها بالاخره با چند نفر از هم سن و سال های خودمان هم آشنا شدیم.

من از همان بچه گی، موقعی که به جعبه داروهای مادرم ناخنک می زدم، مصرف کننده بودم. در دوران دبیرستان، پدر صمیمی ترین دوستم دکتر متخصص بیهوشی بود. کتاب مرجع دارویی برای پزشکان را جلومان باز می کردیم و تصمیم می گرفیم چه چیزی مصرف کنیم. تقریبا در همین دوران بود که دوست دیگری مرا با حشیش آشنا کرد: «از این بزن.» دوست داشت من هم مثل خودش آدم باحالی باشم، این بود که کشیدم. از آن روز تا سی و سه سال بعد، من در به در انواع مواد مخدر بودم و مواد مخدر نقطه پرگار هستی من شد.

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA
اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل ۷۰، انگار تمام آمریکایی ها به کشف مواد مخدر نائل شده بودند. من احساس می کردم انگار جزو طلایه داران فرهنگ هستم. اما زمانی که بقیه ملت از مصرف دست کشیدند، من ادامه دادم. بعدها هم که بالاخره خواستم دست بکشم، دیگر نتوانستم.

اواخر دهه ۱۹۸۰ بود که شوهرم بالاخره دچار افسردگی شد. فقط تصورش را بکنید: آدم جسمش را پر از مواد ضد افسردگی بکند و بعد در بماند ، که چرا افسرده است! این جا بود که شوهرم رفت سراغ مراکز درمانی و آن جا NA را به او معرفی کردند. ساکن پانسیونی شد و به جلسات می رفت و سعی می کرد با این که هنوز داشت برای من مواد می خرید، پاک بماند. سه ماه به این صورت دوام آورد و بعد لغزش کرد و باز سه سال در حال مصرف بود.

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA
در این میان، مصرف من از همیشه بیشتر شده بود. سخت وابسته ماده ای شده بودم که حتی دوست هم نداشتم. بالاخره روزی رسید که من فهمیدم نمی توانم از مواد دست بکشم، بنابراین از زندگی دست کشیدم.

می دانستم هستند آدم هایی که مصرف نمی کنند، و زندگی شان هم به وضوح بهتر از زندگی هر مصرف کننده ای بود که من می شناختم. اما هیچ وقت به ذهنم خطور نکرد که من هم می توانم تغییر کنم، که می توانم آدم دیگری بشوم، کسی که مصرف نکند. دیگر دلم نمی خواست به این وضع ادامه بدهم، و هیچ چاره ای هم برای ترک نمی دیدم. این بود که عالمه مواد خریدم و همه اش را یکجا مصرف کردم. و خداوند پا به زندگی ام  گذاشت.

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA
وسط روز و وسط هفته بود، و از قضای روزگار پسرم آمد که سری به خانه ما بزند. پسرم هنوز هم نمی داند چه شد که آن روز به من سر زد. دید که من بیهوش شدم ،  ولی هنوز زنده ام و آمبولانس خبر کرد. کار من بر خلاف قبل یک جور کمک خواستن نبود. این بار جدا می خواستم بمیرم. توی بیمارستان که دیدم محکم مرا به تخت بسته اند.

به من اختيار دادند که برای بستری شدن، از این دو گزینه یکی را انتخاب کنم و خود معرف و ده روزه، یا به اجبار و نامحدود. من گزینه اول را انتخاب کردم. بسیار عجیب، آن احساس راحتی و سبکی بود که به من دست داد. دیگر مجبور نبودم تظاهر کنم که هیچ مشکلی ندارم. دیگر مجبور نبودم چیزی را پنهان کنم.

من کمک لازم داشتم، و داشتم می رفتم کمک بگیرم. شوهرم تجربه بودن در NA را داشت، بنابر این می دانست چه کار باید کرد. می آمد دنبال من، مجوز را نشان می داد و سوارم می کرد، و می رساندم جلسه.

بعد برم می گرداند بیمارستان، می رفت خانه، و خودش را می ساخت. آن ده روز که تمام شد و من آماده شدم که برگردم خانه، شوهرم فهمید باید پاک بماند تا من هم بتوانم پاک بمانم. این بود که همان روز دو نفری رفتیم جلسه. این روز اول شوهرم بود، و من ده روز جلو بودم.

سال اول، هر روز یک جلسه می رفتیم ، گاهی هم دو یا سه تا ، راهنما گرفتیم، قدم ها را کار کردیم، و فقط با اعضای انجمن رفت و آمد کردیم. هر دو مسئولیت های خدماتی داشتیم. یک گروه خانگی داشتیم. دوست پیدا کردیم. متوجه شدیم اینجا تفاوت سنی مسئله نامربوطی است چون آن چه حس می کردیم فرقی با بقیه نداشت.

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA
قدم کار کردن آن اوایل مشکل بود. قدم یک، دو و سه زیاد سخت نبود چون عجز و آشفتگی ما کاملا روشن بود. من کاملا می فهمیدم که علت زنده ماندنم نوعی نیروی برتر است. اما در قدم چهارم قضیه فرق می کرد. چهل و شش سال آزگار رنجش و رفتارهای زشت را چه طور باید روی کاغذ می آوردم؟ چه می دانستم چه کسانی را آزرده ام، از چه کسانی دزدی کرده ام یا به چه کسانی خسارت زده ام؟

حسابش را که می کردم می دیدم این فهرست عملا شامل همه کسانی می شود که نزدیکشان شده ام. یکی از اعضا که تجربه بیشتری داشت، راهنمایی ام کرد و گفت نیروی برترم هر چیزی را که لازم باشد در این مقطع بفهمم بر من آشکار خواهد کرد.

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA
در حال طی کردن قدم هشتم بودم که خانواده ام دعوتم کردند به دیدنشان ” خانه پدری من تقریبأ ۵۰۰۰ کیلومتر با ما فاصله داشت. فورا با کمک راهنمایم رفتم سراغ کار کردن قدم نهم تا بتوانم در عرض یک هفته از مادر ناپدری، برادر، و زن برادرم جبران خسارت بکنم. همه خانواده گفتند تنها جبران خسارتی که می توانم از آنها بکنم پاک ماندن است.

زندگی ام خوب شده بود. مشغول تحصیل شدم و لیسانس و فوق لیسانسم را گرفتم. مشغول حرفه روان درمانی شدم. حتی پدرم گفت به من افتخار می کند، جمله ای که قبلا هرگز از دهانش نشنیده بودم…

به ششمین سال پاکی ام که رسیدم، یکی از دوستان قدیمی NA بر اثر سرطان فوت کرد. پیش از مرگش، اعضای انجمن دور و بر او را گرفتند و در دوران بیماری مراقبش بودند. در منزلش علاوه بر دو نفر پرستار، دو نفر از اعضا مدام بالای سرش بودند. یکی از رهجوهایش ساکن خانه او شده بود و شب ها پیش او می خوابید. این مرد روزهای آخر عمرش از تجربه اش حرف می زد، و می گفت خاری بوده که به گل بدل شده.

او پاک مرد، با وقار تمام، و بی هیچ تزلزلی ، پاک زیستن را به ما یاد داده بود، و پاک مردن را هم یادمان داد. دو سال بعد، شوهر مرا هم سرطانی تشخیص دادند. آن موقع پدرم بر اثر سرطان در حال مرگ بود، و مادرم هم بیماری قلبی داشت. پاک شدن این امکان را به ما می دهد که طرز برخوردمان با شرایط مختلف زندگی، احساس بدی در ما ایجاد نکند؛ چه آن شرایط مطلوب ما باشد چه نباشد.

اتفاقهایی که سر راه ما پیش می آید چندان مهم نیست، آنچه به حساب می اید واکنش ماست نسبت به این وقایع. من در قدم اول، در مورد پاک ماندن تنها به شرط و استثنا نوشته بودم: از دست دادن شوهر یا پسرم.

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA
در جلسات در مورد این مسئله صحبت کردم. می ترسیدم که نتوانم بدون شوهرم پاک بمانم. مطمئن نبودم که بدون او علاقه ای به زنده ماندن داشته باشم ،. ما ۲۲ بیست و هشت سال با هم زندگی کرده بودیم، با هم بچه بزرگ کرده بودیم سفر کرده بودیم، در بدترین سالهای مصرف غم خواری یکدیگر را کرده بودیم و با هم پاک شده بودیم. از موقعی که پاک شده بودیم، محبت ما عمیق تر رابطه ای سرشار از احترام متقابل و عشق خالصانه میان ما جوانه زده بود من بود. زندگی بدون او را حتی تصور هم نمی توانستم بکنم .

همسرم شش ماه بیمار بود. در این مدت به مکزیک و هاوایی رفتیم. در همایش و سن خوزه شرکت کردیم. همان جا بود که من یاد گرفتم در این مورد دست دراز کنم و کمک بخواهم. بروبچه های برنامه در دوران بیماری همسرم از هیچ کاری کوتاهی نکردند.

رهجوهای همسرم، راهنما و رهجوهای من و دوستان انجمنی همه مدام تلفن می کردند و زود به زود به ما سر می زدند. یکی از رهجوهای من پرستار است. این خانم آن موقع سر کار نبود، بنابراین به محض این که به او می گفتم می آمد تا من بتوانم در مواقع لزوم از خانه بیرون بروم. دور و برمان همیشه پر از آدم های مهربان و دلسوز بود. مددکاری که در خانه از شوهرم مراقبت می کرد و قبلا هم از یکی از دوستان NA پرستاری کرده بود، می گفت NA بهترین نظام حمایتی است که در عمرش دیده.

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA
من نتوانستم پدرم را قبل از مرگش ببینیم، چون فقط یازده روز پیش از شوهرم مرد. هجده ماه بعد مادرم هم فوت کرد. سخت وحشت کرده بودم که حالا دیگر تنها خواهم ماند. فکر می کردم درد این همه فقدان قلبم را به تکه ای یخ بدل خواهد کرد.

گاهی فکر می کردم دارم خفه می شوم چون نمی توانستم نفس بکشم. تنها کاری که به فکرم می رسید این بود که به یک جلسه بروم. مدام از رنجی که می کشیدم صحبت می کردم. آن قدر در این مورد صحبت کردم که به نظرم رسید دیگران دارند از دیدن من فرار می کنند.

دست کمک خواهی به سوی نیروی برترم دراز کردم. یکی دو سال بعد از آن را فقط به قدم یازدهم پرداختم. کم کم به درک و اعتماد به نیروی برترم رسیدم؛ که مشیتش برای من، گذر از رنج ها و رشد کردن است با بهره گیری از فرصت هایی که زندگی سر راه من قرار می دهد.

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA
تمام اینها بسیار دشوار بود. هنوز هم هست. اما در تمام این مدت، من اجباری به مصرف احساس نکرده ام. هیچ وقت از برنامه نبریده ام. هر هفته بین سه تا شش بار جلسه میروم؛ حتی حالا.

راهنما دارم. قدم کار می کنم. راهنمای چندین خانم هستم. خدمت می کنم، و از خواندن نشریات دست نمی کشم. جزئی از یک حلقه عالی هستم و ایمان، اعتماد، و ارتباطم با خداوند عمق و رشد پیدا کرده و استحکام یافته است.

روزگارم گاهی خوشایند است، گاهی ناخوشایند. هنوز خیلی ” باید در مورد پاک زیستن بیاموزم. روزگار که سخت می شود، به جلسه ای میروم یا به دوستی تلفن می زنم یا به رهجویم میرسم یا به کس دیگری کمک می کنم یا دعا و دعا و دعا می کنم.

تلاش می کنم چه در انجمن و چه بیرون از آن، در تمام امور زندگی ام پیرو آن اصول روحانی باشم که در NA یاد گرفته ام، و به این ترتیب قدم دوازدهم را به اجرا در می آورم.

من زندگی پرباری دارم. از NA سپاس گزارم که این دختر بچه چهل و شش ساله مریض زخم خورده را در آغوش گرفت، و زندگی کردن را، پاک زندگی کردن را، یادش داد.

به دور از تنهایی,حاصل اعتیاد,رنج اعتیاد,در به در مواد مخدر,تجربه بودن در NA

منبع : کتاب پایه

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا